۱۴۰۲ دی ۶, چهارشنبه

فیلم پندتنگ: چینی نازک وحدت و یگانگی

 فیلم مالزیایی دیستوپیایی پندتنگ یا مهاجران از شب 21 دسامبر سال جاری روی یوتیوب گذاشته شده است. این اولین فیلم مالزیایی است که با کمک مالی مردمی ساخته شده و به منظور ترویج پیام فیلم و جلوگیری از سانسور آن، تمویل کنندگان تصمیم گرفتند تا فیلم را به صورت رایگان در یوتیوب بگذارند.

این فیلم در زمانی می گذرد که دو ایالت صباح و ساراواک از مالزی جدا شده و مالزی نیز از لحاظ قومی دچار تفکیک شده و هر قوم در یک ناحیه کنترل شده زندگی می کند. اقوام مختلف حق معاشرت و داد و ستد با یکدیگر ندارند و اگر شخصی به فردی از قوم دیگر کمک نموده یا فردی از قوم دیگر را پنهان کند، به عنوان خائن شناخته شده و محکوم به 25 سال زندان می شود. خانه ها هر چهارشنبه مورد تلاشی قرار می گیرد تا مطمئن شوند کسی به شخصی از قوم دیگر پناه ندهد.

فیلم پندتنگ راجع به یک خانواده چینی به نام خانواده وونگ است که بهشان دستور داده می شود تا به یک خانه دورافتاده در یک کمپونگ / قریه نقل مکان کنند، جایی که قبلا یک خانواده مالایی زندگی می کرده. آن ها به زودی متوجه می شوند یک دختر بچه مالایی به صورت پنهانی در آن خانه زندگی می کند. واکنش اعضای خانواده وونگ، بقیه ماجرای فیلم را می سازد.

آقای وونگ، تنها کسی است که از ابتدا به جداسازی قومی رای داده و با آن موافق است ولی شان-همسرش، مخالف آن بوده و دخترشان هو، دلش برای هم صنفی های مالایی و هندیش تنگ شده است. در حالی که شان، هو و بابی می خواهند به دختر مالایی کمک کنند، اما آقای وونگ مخالف است تا زمانی که زنش تصمیم می گیرد تا رانندگی کامیون یاد گرفته و سعی کند دختر را به صورت قاچاقی به محله مالایی ها فرستاده و او را از مرگ نجات دهد. شان به شوهرش می گوید: ترجیح می دهم به زندان بروم تا اینکه فرزندانم را طوری بزرگ کنم که "بد" و "خوب" را از یکدیگر فرق نتوانند.

فیلم نه تنها چالش های قومی را مطرح می کند، بلکه چالش های مذهبی را نیز مطرح می کند. در جایی آقای وونگ به زنش می گوید: غذای ما حلال نیست، اما زنش دلیل می آورد که گوشت در غذا وجود ندارد ولی شوهرش دوباره استدلال می کند چون غذا توسط آن ها که غیر مسلمان هستند، پخته شده برای دختر مالایی حلال نیست و نباید اصراری کند که دختربچه با آن ها غذا بخورد.

دو سال پیش در جریان افزایش سیلاب ها، یکی از وزرای پیشین امور مذهبی مالزی از مردم سیک بابت اهدای غذاهای گیاهی به سیلاب زدگان مسلمان سپاسگذاری کرد و گفت: مردم سیک، رژیم غذایی گیاهی داشته و گوشت نمی خورند. به خاطر همین غذاهایشان حلال است و مالایی ها با خیال راحت می توانند بخورند.

دیدن فیلم پندتنگ را به همه پیشنهاد می کنم. این فیلم می تواند برای ماها که خسته از فرستادن "تاجیک به تاجیکستان، ازبک به ازبکستان و هزاره به گورستان" هستیم، هم درس هایی راجع به مبارزه برای وحدت و یگانگی داشته باشد. 

۱۴۰۱ دی ۱, پنجشنبه

فیلم عنکبوت مقدس و حق حیات زنان روسپی

 

قاضی منصوری: "در چشم خداوند عالم، هر زندگی مقدس است".

 

فیلم عنکبوت مقدس بر اساس زندگی قاتل زنجیره ای به نام سعید حنایی است که در مشهد، زنان روسپی را به قتل می رساند.

آرزو در نقش خبرنگار خیالی به خاطر بررسی قتل های زنجیره ای کارگران جنسی از تهران به مشهد مسافرت می کند و از همان ابتدا با مشکلاتی مواجه می شود. کارمند هتل نمی خواهد به او به دلیل مجرد بودن اتاق دهد ولی پس از دیدن کارت خبرنگاریش در نهایت قبول می کند به او یک اتاق دهد. 


هنگام ملاقات با قاضی پرونده، قاضی به او می گوید: "شغل شما اطلاع رسانیه نه ایجاد وحشت در جامعه، نه ایجاد تشویش اذهان عمومی... من اجازه حاشیه سازی نمی دم. شما آدم حاشیه داری هستید، شما باید مراقب رفتارتون باشید علی الخصوص در مشهد مقدس". پس از ملاقات با قاضی، همکارش نیز از او راجع به حرف هایی که پشت سرش شنیده و رابطه ش با سردبیر نشریه سوال می پرسد. او می گوید: به خاطر اینکه سردبیر نشریه در قبال چاپ مقالاتش، از او درخواست همخوابگی می کرد، ازش شکایت نموده ولی به جای رسیدگی به شکایتش، او را از کارش اخراج کرده و پس از آن شایعاتی علیه ش می سازند. 

شبی افسر بررسی پرونده قتل ها نیز به اتاقش در هتل رفته و از او می خواهد تا باهاش سیگار کشیده و شبی مهمانش باشد. وقتی آرزو از او می خواهد تا اتاقش را ترک کند، تهدید کنان بهش می گوید: "اگه نخوام برم چی؟ می خوای چی کار کنی؟ زنگ بزنی به پلیس؟ همین لاش بازی ها رو درآوردی که ازون روزنامه انداختنت بیرون... تو از اون زنایی هستی که با هر مردی سیگار می کشن..." بعد از شنیدن حرف های افسر پلیس، یاد حرف های گلنار در داستان گلنارو آیینه رهنورد زریاب افتادم که می گفت: "اين ها مرا مي شناسند. همين كه يكي شان بشناسد، مثل اين است كه همة شان شناخته اند. آن وقت، مثل اين است كه براي همة شان رقصيده ام، براي همة شهر رقصيده ام، براي همة آدم ها رقصيده ام، از زمان آدم تا همين امروز رقصيده ام".

آرزو پس از اینکه ناتوانی پلیس در پیدا کردن قاتل و افزایش قتل ها را می بیند، بالاخره تصمیم می گیرد خودش را آرایش نموده و به عنوان طعمه در میدانی بایستد که قاتل عنکبوتی با موتورش قربانیان را از آن قسمت با خود می برده. زمانی که سعید در خانه ش قصد خفه کردن آرزو را دارد، او موفق به فرار شده و فردای آن روز با پلیس برای دستگیری سعید به خانه ش می رود. 

سعید در دادگاه در دفاع از خود می گوید: "من برای پاک سازی شهر از گناه و فساد احساس مسئولیت می کردم". همسر او که نگران جان شوهرش می باشد، با وکیل پرونده صحبت می کند و وکیل می گوید: تنها راه نجاتش، اثبات جنون به خاطر سال های حضورش در میدان جنگ می باشد. زمانی که قاضی دادگاه از سعید می پرسد: آیا خودش دیوانه بودنش را قبول دارد؟ او در جوابش می گوید: "بله، دیوانه امام هشتم، دیوانه اینکه جهان از فساد پاک بشه، دیوانه خدا..." وقتی زنش از او می پرسد: چرا در دادگاه دیوانگیش را قبول نکرده؟ می گوید: "نمی خواستم کسانی که ازم حمایت می کنند فکر کنند از یک روانی حمایت می کنند". در دفاع نهایی خود در دادگاه نیز آیه 8 سوره انفال را قرائت می کند: "لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُبْطِلَ الْبَاطِلَ وَلَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ، ترجمه: تا حق را محقق و پایدار کند و باطل را محو و نابود سازد هر چند بدکاران را خوش نیاید".

آرزو به دیدن خانواده یکی از قربانیان رفته و پی می برد قبلا عده ای نزدشان رفته و از آنان طلب بخشیدن قاتل و قبول دیه کرده اند. شریفی همکار آرزو از پدر مقتول می پرسد: اگر حق انتخاب داشته باشند، قصاص را انتخاب می کنند یا دیه را؟ پیرمرد می گوید: "با اعدامش او زنده نمی شه. اون وقت من می مانم با یک تن علیل با او طفل بیچاره که باید برای یک لقمه غذاش جون بکنه، نگرانیم اینه که او طفل بیچاره به سرنوشت مادرش دچار نشه". 

 آرزو ناراحت از اینکه جامعه مذهبی چگونه از فقر و بیچارگی مردم سوءاستفاده کرده و آنان را مجبور به پذیرفتن دیه و بخشیدن قاتل می کنند، به دیدن سعید به زندان می رود. زمانی که قاضی از سعید پرسیده بود: چطور فساد اخلاقی مقتولین به او محرز شده بود؟ در جوابش می گوید: "والله لازم نیست آدم نابغه باشه که بخواد یه زن هرزه رو تو خیابونا تشخیص بده" و با دیدن آرزو بهش می گوید: "شما اون شب با اون مدل آرایش خوب تونستید منو فریب بدید". آرزو ازش می پرسد: آیا تا به حال احساس عذاب وجدان کردید؟ سعید در جوابش می گوید: چرا عذاب وجدان؟ "من وظیفه م را انجام دادم و اگه احساس عذاب وجدانی باشه به خاطر اینه که نتونستم کارم رو تموم کنم".

- "یعنی 16 تا کافی نبود برای شما؟"

- "200 تا از این زنا رو دور و بر حرم نشون کرده بودم تا کارشون رو انجام بدم. این اواخر اگه کسی رو نمی کشتم اصلا خوابم نمی برد..." در پایان حرف هایش نیز می گوید: در دادگاه نهایی، امدادهای غیبی او را نجات خواهند داد تا بتواند به انجام وظیفه ش نه تنها در مشهد بلکه در کل کشور ادامه دهد.

اعضای بنیاد شهید و مردم محل از خانواده قاتل حمایت و به آنان در تامین مواد غذایی کمک می کنند. عده ای دور دادگاه جمع شده و در حمایت از او شعار داده و خواستار آزادیش می شوند، تنها یکی از همکلاسی های علی پسر سعید به او می گوید: پدرش قاتل است و او ترک تحصیل می کند. اما هر بار که حمایت مردم از پدرش را می بیند، بیشتر به او افتخار می کند. 

قاتل عنکبوتی در نهایت در خصوص ارتکاب 16 فقره قتل نفس، آدم ربایی، ایجاد رعب و وحشت و خدشه دار کردن امنیت عمومی به 12 بار قصاص نفس، پرداخت دیه به خانواده 4 تن از قربانیان، 14 سال حبس تعزیری، 100 ضربه شلاق به دلیل رابطه نامشروع... محکوم می شود. با این حال، یکی از دوستان سعید به زندان رفته و به او می گوید: نگران نباشد، صحنه اعدام نمایشی خواهد بود و او را مخفیانه از زندان آزاد خواهند کرد، ولی آنان موفق نشده و قاتل عنکبوتی اعدام می شود. 

آرزو هنگام برگشت به تهران، ویدیویی از علی را تماشا می کند که می گوید: "اگه پلیسا ای زنان رو از تو خیابون جمع نکنند، یکی دیگه بلند می شه و مثل بابام اینا رو از تو کوچه پاک می کنه... راستش رو بخواین از وقتی که دستگیر شده، 10-20 نفر ازم خواستن که کار بابام رو ادامه بدوم..." علی هر چند با این حرفش به قتل زنان روسپی در مشهد به عنوان امری تکرار شونده اشاره می کرد، ولی نمی دانست سال ها قبل از پدرش یک قاتل زنجیره ای دیگر به نام حسن اورنگی نیز به منظور پاک سازی شهر از فساد، 14 زن را کشته و در نهایت در حضور 800 هزار تن در آذرماه 1330 هجری شمسی اعدام می شود. 

در عالم واقعیت، قاضی منصوری قاضی پرونده سعید حنایی متهم به مشارکت در باند رشوه خواری در قوه قضائیه بود و بعدها جسد او در هتل محل اقامتش در رومانی پیدا شد. 

۱۴۰۱ آذر ۳۰, چهارشنبه

فیلم دو زن: تعطیلی دانشگاه ها، ازدواج و حق تحصیل زنان

 وقتی خبر ممنوعیت ادامه تحصیل دختران در دانشگاه های دولتی و خصوصی را خواندم، یاد فیلمنامه فیلم "دو زن" به نویسندگی تهمینه میلانی افتادم. فیلمنامه را در نخستین ماه های ورود به هرات، در کتابخانه عامه هرات پیدا کرده و خوانده بودم؛ جایی که یک روز دختری هراتی گفت: دانشجوی رشته پزشکی است، می بایست چند سال قبل فارغ التحصیل می شد ولی طالبان آمدند و تحصیل دختران را ممنوع کردند. 

وقتی یاد فیلمنامه فیلم دو زن افتادم، تصمیم گرفتم فیلم را برای دومین بار ببینم. فیلم راجع به دختری به نام "فرشته" است که در رشته معماری درس می خواند، او در ریاضیات و انگلیسی خوب است و با تدریس ریاضیات به سایر دانشجویان در اوقات فراغتش، هزینه تحصیل خود را فراهم می کند. روزی دوستش رویا به او می گوید: "تو نابغه ای... اگه توی امریکا یا انگلیس به دنیا اومده بودی، الان داشتی واسه خودت توی اکسفورد یا هاروارد ملق می زدی"، ولی او نگران بسته شدن دانشگاه ها و به بن بست رسیدن رویاهایش می باشد. او دلش می خواهد ادامه تحصیل دهد و پس از پایان تحصیلاتش، به خواهر، برادر و پدرش کمک نموده و خانه ای جدید بخرد. 

 فرشته روزی متوجه می شود پسری به نام حسن همه جا از مسیر دانشگاه تا خوابگاه او را می پاید. پس از اینکه از فرشته جواب منفی می شنود، به طرف پسرعموی او اسید می پاشد به خیال اینکه دوست پسر اوست ولی باز هم دست از دنبال کردن فرشته برنمی دارد تا اینکه پدر فرشته به تهران آمده و او را به خاطر آبروریزی مجبور به برگشت به اصفهان می کند. پس از برگشت به اصفهان، دانشگاه نیز به دلیل تظاهرات دانشجویی سال 59 بسته می شود. 

حسن به دنبال فرشته به اصفهان می رود تا به قول خودش به او ثابت کند از او "گنده تر" بوده و می تواند سایه سرش باشد ولی پس از تصادفی که بر اثر آن یک کودک زخمی و کودکی دیگر کشته می شود، او به 13 سال حبس و فرشته به پرداخت دیه محکوم می شوند. پدر فرشته توان پرداخت دیه را نداشته و مردی به نام احمد دیه را می پردازد، سپس از فرشته خواستگاری می کند اما فرشته که امیدوار به باز شدن دانشگاه ها و ادامه تحصیلش می باشد، قصد ازدواج ندارد. پس از اینکه احمد قسم می خورد در صورت باز شدن دانشگاه ها، با ادامه تحصیل او مخالفت نکند، آن ها با یکدیگر ازدواج می کنند. 

پس از ازدواج، روزی فرشته موقع پهن کردن لباس ها روی طناب، شعری از سهراب سپهری با خود زمزمه می کند: "صدا کن مرا، صدای تو خوب است، صدای تو سبزینه آن..."، احمد پس از آن به او مشکوک شده و خیال می کند او شعر را به یاد مردی زمزمه می کند و شروع به پرسیدن سوالاتی از قبیل آیا او به تنهایی از اصفهان به تهران مسافرت می کرده؟ آیا در اتوبوس با مردی حرف می زده؟ آیا در دانشگاه با همکلاسی های پسرش حرف می زده و زمانی که فرشته به همه سوالاتش پاسخ مثبت می دهد، به او می گوید: "پس حسابی دختر آزادی بودی..." و پس از آن تلفن خانه را همیشه داخل کمد قفل می کند تا او را که به باور خودش "زیاده از حد آزاد بوده" کنترل نماید، دیگر حتی به او اجازه نمی دهد تا تنهایی به خانه پدر و مادرش برود...

روزی احمد با چند مرد به خاطر نگاه کردن به فرشته، درگیر شده و راهی بیمارستان می شود. در بیمارستان به محض به هوش آمدن از پدر فرشته می خواهد تا او را سریع به خانه برگرداند... پدر فرشته از رفتار احمد ناراحت شده و راضی به طلاق می شود. در دادگاه فرشته به قاضی می گوید: "بد دله، شکاکه، اذیتم می کنه، آزارم می ده، به شعور من توهین می کنه، زندونیم می کنه" ولی قاضی دلایل او را برای حکم طلاق کافی نمی داند چون شوهرش خرجش را می دهد، برایش مسکن تهیه نموده، کتک نمی زند، دوستان ناباب ندارد، شراب نخورده و قمار بازی نمی کند. فرشته هر چه به قاضی می گوید: "این مرد داره هویت انسانی منو نابود می کنه، داره منو از من می گیره، این مرد می خواد منو تبدیل به زنی بکنه که نیستم، اون چیزی که اون می خواد با این چیزی که من هستم دو تا زن متفاوته... من انسانم، می خوام مثل انسان زندگی کنم، چطوریه که شما فکر می کنید اگه یه مردی خرجی نداد آدم بدیه اما اگه به شعور من توهین کنه، اگه هویت انسانی منو نابود کنه، آدم بدی نیست؟! من که توقع زیادی ندارم، من فقط می خوام به عنوان یک انسان، به عنوان یک همسر، به عنوان یک شریک زندگی، نظر منم عقیده منم راجع به اینکه می خوام چی بپوشم، چی بخورم، کجا برم، چی کار کنم، با کی معاشرت کنم محترم شمرده بشه، این توقع زیادیه؟"، قاضی قبول نکرده و از او می خواهد تا دادگاه را ترک کند. پس از آن دلش می خواهد به تهران سفر کرده و خانه عمویش برود ولی پدرش هشدار می دهد که این عمل، فرار از خانه و جرم محسوب می شود. پدرش به او تسلی داده و می گوید: با آمدن بچه ممکن است اوضاع بهتر شود، فرشته صاحب دو پسر می شود ولی اوضاع بدتر و بدتر می شود. 

دختر نابغه و معرکه ای که یک عالمه کتاب می خواند و همه کارهایش به موقع بود، به قول رویا: "به موقع شیطونی، به موقع خانمی"، ولی پس از ازدواج با احمد به زنی تبدیل می شود که دیگر نمی داند کیست، چه می خواهد، اعتماد به نفسش را از دست داده و خیال می کند همه کارهایش اشتباه می باشد، از همه و حتی از سایه خودش می ترسد. روزی احمد او را بابت کتاب هایی که راجع به تربیت کودک می خواند، سین و جیم می کند. فرشته کاسه صبرش به اتمام می رسد و سایر کتاب هایی را که در انباری خانه پنهان کرده به احمد نشان می دهد و می گوید: "خیال می کنی می شه جلوی یک آدم کتاب خون رو گرفت که کتاب نخونه؟" و دوان دوان از خانه خارج می شود ولی در بین راه، حسن را می بیند که از زندان آزاده شده و همزمان با احمد به دنبال اوست. زمانی که او را در یک بن بست گیر می اندازد، می گوید: "می خواستم مردت بشم و نون شبت رو بیارم، نزاشتی..." فرشته هم در جوابش می گوید: "منم می خواستم درس بخونم، نزاشتی...می خواستم زندگی کنم، نزاشتی. هیچ کدومتون نزاشتین، تو نزاشتی، بابام نزاشت، شوهرم نزاشت، خسته شدم... یه عمر زندگی با تهدید، توهین، تحقیر..." تا اینکه احمد سر رسیده و با تکه ای چوب به حسن حمله می کند ولی حسن با چاقو به او حمله نموده و چند ضربه به قلبش می زند. 

زمانی که احمد را به بیمارستانی در تهران می برند، فرشته پس از سال ها به رویا تلفن می کند و پس از دیدار او پی می برد احمد به رویا اجازه دیدن او را نداده و خانواده ش نیز نامه هایش را به او نرسانده. رویا، او را به خانه ش دعوت می کند ولی فرشته از ترس احمد به زور قبول می کند تا به خانه ش برود. زمانی که خبر مرگ احمد را می شنود، خیالش راحت می شود که او هرگز نخواهد فهمید به خانه رویا رفته. فرشته احساس پرنده ای را دارد که از قفس آزاد شده ولی بالی برای پرواز ندارد. او خود را میان انبوهی کارهای نکرده می یابد: تمرین رانندگی، یادگیری کامپیوتر، برگشت به دانشکده، مبارزه برای گرفتن حضانت پسرانش و از رویا می پرسد: "یه کتاب داری راجع به زنانی که باید تنهایی بچه هاشون رو بزرگ کنند؟"

ازدواج فرشته و احمد 14 سال طول کشید و با مرگ او خاتمه یافت. حکومت دور اول طالبان پس از 7 سال خاتمه یافت. ولی هیچ کس نمی داند دور دوم حکومت طالبان تا چه زمانی طول خواهد کشید؟ چه زمانی دختران می توانند به دانشگاه برگردند؟ تا آن زمان، چند دختر مجبور به ازدواج و تحمل خشونت خانوادگی خواهند شد؟ روزگار خوبی نیست و فقط می توانم خود را با این امید تسلی دهم که دخترانمان قوی بمانند و مثل فرشته مخفیانه به کتاب خواندن ادامه دهند. 

۱۴۰۰ مرداد ۱۴, پنجشنبه

سرگذشت ندیمه: سرگذشت زنان در حکومت های توتالیتر

 دو روز نشستم و فصل اول سریال «سرگذشت ندیمه» را دیدم. سریال براساس رمانی به همین نام از «مارگارت اتوود» ساخته شده است. مارگارت اتوود، رمان را در سال ۱۹۸۵ نوشته است. سرگذشت ندیمه، سریال/رمانی پادآرمانی است که در ژانر علمی-تخیلی می گنجد و داستان ندیمه ای به نام «اُفرد» را نقل می کند. سریال با فرار ناموفق اُفرد، شوهر و دخترش آغاز می شود که به کشته شدن شوهر، جدایی خودش از دخترش و دستگیری خودش می انجامد.

اُفرد در این سریال، سرگذشت خود را با ما در میان می گذارد. برایمان تعریف می کند وقتی حکومت جدید به نام «جمهوری گیلیاد» در امریکا شکل گرفت، حساب بانکی زنان مسدود و به عنوان بخشی از «دارایی» شوهر به آنان تعلق گرفت. اُفرد به شوخی به همسرش می گوید: «حالا من دارایی تو هستم». ولی دارایی قلمداد کردن زن، به همین جا ختم نمی شود. در ادامه، زنان از حق کار محروم و تمام زنان شاغل از کارشان اخراج می شوند. ازدواج مجدد، طلاق، سقط جنین و همجنسگرایی غیرقانونی اعلام شده و متخلفان یا به منطقه خطرناکی به نام کولونی منتقل می شوند یا اعدام و به دیوار آویخته می شوند تا مایه عبرت بقیه باشند.
در این سریال، اکثر زنان در جهان و جمهوری گیلیاد توانایی باروری خود را از دست داده و تعداد معدودی از زنان توانایی باروری دارند. دولت به منظور حل این مشکل، زنان بارور را به عنوان ندیمه در اختیار خانواده فرماندهان قرار داده تا فقط برای آنان بچه به دنیا بیاورند. اُفرد با مردی ازدواج کرده که قبل از او با زن دیگری ازدواج کرده بود و طبق قانون حکومت جدید، ازدواج اُفرد و شوهرش غیرقانونی اعلام می شود. به همین دلیل آنان تصمیم می گیرند تا از گیلیاد فرار کنند.
در سرگذشت ندیمه، اُفرد نه تنها سرگذشت خودش بلکه سرگذشت همه زنان در حکومت های توتالیتر و تمامیت خواه را تعریف می کند. اُفرد با تلخی برایمان تعریف می کند: چگونه حکومت های توتالیتر پس از قدرت گرفتن، زنان را از حقوق انسانی شان محروم ساخته، مقام و جایگاه آنان را از یک «شخص» و «انسان آزاد» به یک «دارایی قابل تعویض و قابل معامله» تنزل می دهند.
در سرگذشت ندیمه، زنان به طبقات اجتماعی مختلف تقسیم شده و هر گروه از زنان یونیفرم مخصوص به خود دارند: زنان فرمانده، لباس آبی می پوشند. دختران، لباس سفید؛ خاله ها، لباس قهوه ای و ندیمه ها، لباس قرمز می پوشند. ندیمه ها حق ندارند تنها به خرید بروند، به خاطر همین به صورت دو نفره به خرید می روند. هر ندیمه موظف است تا جاسوسی ندیمه دیگر را برای حکومت نماید، به همین دلیل آنان نمی توانند آزادانه با یکدیگر صحبت نموده و اعتماد کنند.
ارتباط جنسی فرمانده ها با ندیمه ها در حضور زن فرمانده به صورت یک مراسم عبادی هر ماه یک بار صورت می گیرد. پس از اینکه ندیمه ها، حامله شده و بچه ای برای فرمانده به دنیا می آورند؛ آن ندیمه به خانه فرمانده دیگری منتقل می شود تا برای فرمانده جدید بچه به دنیا بیاورد. فرمانده اُفرد، عقیم است ولی در جمهوری گیلیاد همه معتقدند که عقیم بودن مرد ممکن نیست و این مشکل فقط از طرف زنان ممکن است بوجود بیاید. زن فرمانده به اُفرد می گوید: «احتمالا مشکل از فرمانده است، بهتر است با مرد دیگری بخوابی و برای ما بچه ای به دنیا بیاوری». شما هم، یاد زن رمان «سنگ صبور» عتیق رحیمی و ماجرای حامله شدنش افتادید؟
در سرگذشت ندیمه، سفیر مکزیک به دیدار فرماندهان گیلیاد می رود تا با آنان قراردادی مبنی بر صدور ندیمه های بارور به مکزیک، امضا کند. سفیر مکزیک از اُفرد می پرسد: «آیا خودت انتخاب کردی ندیمه باشی؟ آیا از انتخابت شاد هستی؟» اُفرد از ترس فرمانده و همسرش، به دروغ می گوید: خودش ندیمه بودن را انتخاب کرده ولی فردای آن روز تمام حقیقت را به سفیر می گوید. سفیر در جوابش می گوید: کشورم به خاطر عدم باروری زنان در حال مرگ است و ما به ندیمه های بارور نیاز داریم. در سرگذشت ندیمه، زنان حق انتخاب نداشتند، آنان با شکنجه مجبور شده بودند تا ندیمه شوند. ولی در دنیای واقعی کنونی، از رسانه ها شنیدیم که زنان مسلمانی داوطلبانه از رفاه و امنیت کشورهای غربی دست کشیده و به جهاد النکاح گروه تروریستی داعش، لبیک گفتند.

یادداشت: این متن 27 جون 2017 نوشته شده است.

فیلم گل های جنگ

 امروز فیلم گل های جنگ (2011) به کارگردانی "ژانگ پیمو" را دو بار دیدم. این فیلم براساس رمان "13 گل نانکینگ" از "یان گلینگ" ساخته شده است. در زمان اشغال نانکینگ توسط ژاپنی ها، گروهی راهبه نوجوان چینی در کلیسایی که تحت مراقبت غربیان است، زندگی می کنند. پس از مدتی 12 زن روسپی که جایی برای پنهان شدن ندارند، به آن کلیسا می روند. جورج، نگهبان راهبه های نوجوان از ورود آن ها به کلیسا جلوگیری می کند اما زنان چمدان هایشان را داخل محوطه کلیسا انداخته، به دو سه نفرشان کمک کرده تا از دیوار بالا شده و در کلیسا را برای سایرین بگشایند. راهبه های نوجوان از ورود روسپیان به کلیسا ناراضی هستند و به آن ها اجازه استفاده از سرویس بهداشتی شان را نمی دهند.

با اینکه کلیسا توسط غربیان حمایت می شود ولی ژاپنی ها به معاهده های جنگی احترام نگذاشته و با ورود به کلیسا و دیدن راهبه های باکره، تلاش می نمایند تا به آنان تجاوز کنند. روسپیان در زیرزمینی پنهان می شوند، وقتی راهبه ها به سوی در زیرزمین می روند، سربازان ژاپنی آن ها را می بیند، آنان برای نجات جان روسپیان به اتاقی در طبقه بالاتر پناه می برند.
سربازی چینی که در ساختمانی روبروی کلیسا پنهان شده تا از راهبه های نوجوان مراقبت کند، به سربازان ژاپنی حمله می کند. سربازان ژاپنی بدون تجاوز به راهبه ها، کلیسا را ترک می کنند تا با تک تیرانداز چینی مبارزه کنند. روسپیان از کشته شدن دو تن از راهبه ها اندوهگین می شوند و می گویند: اگر ما به شما کمک می کردیم، چنین اتفاقی نمی افتاد.
چندی بعد، یک کلونل ژاپنی به کلیسا می رود و با اهدای دو کیسه سیب زمینی به "جان میلر" (یک امریکایی متصدی کفن و دفن که خود را به جای کشیش جا می زند) قول می دهد که با گماردن عده ای سرباز اطراف کلیسا، امنیت کلیسا را تامین کند. کلونل از راهبه ها می خواهد برای آنان آواز بخواند، پس از پایان آواز کلونل به جان میلر می گوید: راهبه ها از طرف مقامات بالاتر به یک جشن به مناسبت فتح نانکینگ توسط ژاپنی ها دعوت شده اند. جان میلر می گوید: راهبه ها، به تازگی والدین خود را از دست داده و مناسب نیست با حضور در جشن، به شادی بپردازند. کلونل می گوید: دستور از طرف مقامات بالاتر است و او به هیچ وجه نمی تواند مخالفت کند.
راهبه های نوجوان اندوهگین شده و به خاطر نجات جان خود، تصمیم به خودکشی از بالای برج کلیسا می گیرند اما در آخرین لحظات، روسپیان به آن ها می گویند: ما ژاپنی ها را گول می زنیم و به جای شما در جشن شرکت می کنیم. در نبود ما، پدر جان شما را به مکانی امن منتقل خواهد کرد.
تقابل راهبه ها و روسپیان در فیلم گل های جنگ (2011) قابل تامل است. راهبه هایی که به روسپیان اجازه نمی دادند از سرویس بهداشتی آنان استفاده کند، هنگام حمله سربازان ژاپنی، خود را به خطر انداخته و جان آن ها را نجات می دهد. روسپیان به قول "مو" در اشعار قدیمی، همواره به عنوان زنانی فاقد قلب معرفی شده اند. زنانی که هنگامی که یک ملت در حال سقوط است، اهمیتی نمی دهند و به رقص و شادی می پردازند. "مو" از دوستانش می خواهد تا با فداکاری، جان راهبه ها را نجات داده و طرز تفکر قدیمی راجع به روسپیان را تغییر دهند.

یادداشت: این متن 13 جولای 2017 نوشته شده است.

۱۴۰۰ فروردین ۳, سه‌شنبه

بهای آزادی بیان

فیلم زندگی نامه ای The People vs. Larry Flynt محصول سال۱۹۹۶ راجع به لری فلینت ناشر مجله پورنوگرافی هاسلربه کارگردانی میلوش فورمن است . لری فلینت، به عنوان قهرمان ناشناخته آزادی بیان در امریکا شناخته می شود که بارها به خاطر اتهام توهین و افترا و ترویج هرزگی/فحاشی به دادگاه رفته است. 
لری فلینت می گوید:"قتل، غیر قانونی است و ممکن است به خاطر عکاسی از صحنه قتل، جایزه پولیتزر بگیرید ولی سکس، با اینکه قانونی است اما به خاطر عکس گرفتن از آن به زندان می افتید". حتی به عکاسی که نمی خواست از واژن زنش عکس بگیرد، گفت: "همون خدایی که باور داری زن و مرد را آفریده، این زن و واژنش را آفریده".
وکیلش هم در دادگاه می گوید: "شخصا از مجله هاسلرخوشش نمی آید ولی به خاطر حفاظت از آزادی های مدنی، وکالت لری فلینت را قبول نموده و توضیح می دهد: ما یک کشور آزادیم که بهای آزادی ما تحمل و مدارا نسبت به مجلاتی مثل هاسلر و پلی بوی است تا انتخاب کنیم این مجلات را بخریم یا داخل سطل آشغال بیاندازیم. بدون این ها آزادی ما معنا ندارد".
مجله هاسلر پس از انتشار عکس برهنه ژاکلین کندی مشهور شد. لری فلینت، عکس برهنه ژاکلین کندی را از عکاسی به قیمت ۱۸ هزار دلار خرید و پس از انتشار آن عکس، یک شبه میلیونر شد. همسر لری فلینت پس از محاسبه فروش مجله، به او می گوید: "شلوارت را بکش پایین"، لری می پرسد: "برای چه؟" و او در جوابش می گوید:" چون تا به حال با یک میلونر نخوابیده ام".
لری فلینت پس از ملاقات با خواهر جیمی کارتر، خود را مسیحی اعلام کرده و غسل تعمید می دهد. اما زمانی که پس از یکی از دادگاه ها، لری و وکیلش مورد سوءقصد قرار می گیرند و لری فلینت برای همیشه فلج می شود، خود را بی خدا اعلام می کند و در دادگاهی حاضر نمی شود تا به کتاب مقدس قسم بخورد.
یکی از بزرگترین دعواهای حقوقی فلینت با یک کشیش بود که در مجله هاسلر راجع به اولین دیت او نوشته و گفته بود:"او با مادرش خوابیده". دادگاه طنز مجله هاسلر را براساس وقایع ندانست و لری فلینت را از اتهام توهین برایت ساخت ولی به خاطر جریحه دار کردن احساسات کشیش، لری فلینت محکوم به پرداخت ۲۰۰ هزار دلار گردید اما دادگاه عالی در سال ۱۹۸۸ آن را هجو سیاسی با حمایت قانون اساسی خواند. لری فلینت از تصمیم دادگاه استقبال نمود زیرا هرزگی/فحاشی از دهه ۱۹۳۰ روی رمان اولیسیس اثر جیمز جویس ممنوع شده بود. لری فلینت پس از آن گفت: "وقتی قانون از فردی مثل من محافظت می کند، از همه شما محافظت خواهد کرد زیرا من بدترین هستم".
لری فلینت یک امپراطوری ۴۰۰ میلیون دلاری پورن با مجله هاسلر شامل استریپ کلاب ها و فروشگاه های بزرگسالان ساخت و عمرش را وقف مبارزه با اتهامات توهین و افترا و ترویج هرزگی/فحاشی در دادگاه ها نمود. او ۱۰ فبروری امسال بر اثر نارسی قلبی در سن ۷۸ سالگی در خانه اش در لس آنجلس درگذشت.
 


۱۳۹۹ بهمن ۷, سه‌شنبه

فیلم شیطان تمام وقت


امروز فیلم شیطان تمام وقت در ژانر تریلر به کارگردانی آنتونیو کامپوس محصول سال ۲۰۲۰ را دیدم. فضا و داستان فیلم، کلا مرا به یاد افغانستان انداخت. فیلم با صحنه ای از جنگ جهانی دوم شروع می شود. یکی از سربازان امریکایی به نام ویلارد راسل، یکی از گروهبان های امریکایی را که توسط ژاپنی ها به صلیب کشیده شده، می بیند. او با شلیک گلوله ای به گروهبان، به دردش پایان می دهد. پس از آن به خانه نزد مادرش برمی گردد. در مسیر خانه با دختری به نام شارلوت که پیش خدمت یک رستورانت است، آشنا شده و عاشق مهربانی او می شود. ویلارد وقتی به خانه برمی گردد به مادرش می گوید: عاشق دختری شده که حتی نامش را نمی داند. مادرش دختری به نام هلن را که والدینش را در جنگ از دست داده، به او معرفی کرده و انتظار دارد باهم عروسی کنند ولی ویلارد با شارلوت ازدواج و در شهر اوهایو ساکن می شود. 

هلن با کشیش کلیسا به نام روی ازدواج می کند. روزی روی با هلن به جنگل رفته و او را می کشد زیرا باور دارد که خدا به او قدرت زنده کردن مردگان را اعطا نموده ولی پس از کشتن هلن، پی می برد که نمی تواند او را زنده کند. روی در مسیر برگشت به خانه، با عکاسی به نام کارل و همسرش سندی ملاقات می کند. کارل و زنش، مردان در راه مانده را سوار اتوموبیلشان کرده و در راه به بهانه استراحت، توقف می نمایند. آنان قاتل های زنجیره ای هستند که مردان را مجبور به رابطه جنسی با سندی نموده، در حالی که کارل از آن ها هنگام رابطه عکس می گیرد و پس از آن، مسافران را می کشند. روی قبول نمی کند رابطه ای با سندی داشته و توسط کارل کشته می شود. 

کارل و سندی مثل شیرین گل و رحمت الله شوهرش هستند. به گزارش نیویورک تایمز، رحمت الله، شیرین گل را مجبور به روسپیگری و ایجاد رابطه با رانندگان تاکسی می نمود. پس از اینکه شیرین گل، کباب های آغشته به مواد را به خورد آنان می داد، شوهر، برادر شوهر و پسرش تاکسی های آنان را دزدیده و فروخته و رانندگان را به قتل رسانده و در حیاط خانه شان دفن می کردند. آن ها ۲۷ مرد را طی سال های ۲۰۰۱-۲۰۰۴ به قتل رساندند. 

ویلارد و شارلوت صاحب پسری به نام آروین می شوند. آروین، پسری خجالتی است که توسط دیگران مورد آزار و اذیت قرار می گیرد. روزی پدرش با کتک زدن دو مردی که او را آزار داده بودند، به او یاد می دهد چه زمانی وقت مناسب برای انتقام گرفتن است؟ شارلوت به سرطان مبتلا می شود و ویلارد از پسرش آروین می خواهد تا با او به درگاه خدا برای سلامتی مادرش دعا کند. ولی خدا دعاهای هیچ یک از آن ها را قبول نمی کند. پس از اینکه ویلارد، سگ آروین را برای شفای همسرش قربانی می کند، شارلوت فوت می کند و ویلارد هم خودکشی می کند. پس از آن، رابطه آروین با خدا و کلیسا خدشه دار می شود.

آروین نزد مادربزرگش می رود که لنورا دختر هلن را به فرزندخواندگی گرفته است. آروین مثل یک برادر، همیشه مواظب لنورا است. لنورا نیز مورد آزار و اذیت پسران همکلاسیش قرار می گیرد ولی آروین کتکشان می زند و بهشان اخطار می دهد که به خواهرش نزدیک نشوند. لنورا هر روز سر قبر مادرش که در قبرستان نزدیک کلیسا آرمیده، می رود. یک روز بارانی، از قبرستان به کلیسا می رود و در آنجا کشیش جوانی که تازه آمده او را به خانه اش می رساند. کشیش که پرستون نام دارد، به لنورا می گوید: آیا تا به حال خود را به خدا آن گونه که او را آفریده، نشان داده است؟ سپس در حالی که دست لنورا را در دستش می گیرد، شروع به دعا نموده و می گوید: خدایا به لنورا قدرت بده تا خودش را به تو آن گونه که روز اول آفریدیش، نشان دهد. سپس به لنورا کمک می کند تا لباس هایش را درآورده و او را می بوسد. 

ماجراهای رابطه جنسی کشیش پرستون با لنورا که منجر به حاملگی او می شود، مرا یاد حرف های فیل ساویانو در فیلم افشاگر انداخت. فیل ساویانو به خبرنگاران بوستون گلوب می گوید: او در کودکی فقیر بود و کسی به او و خانواده ش توجهی نمی کرد ولی روزی یک کشیش که برای قشر فقیر زمان او، حکم خدا را داشت به او توجه و از او می خواهد تا با وی رابطه جنسی برقرار کند. فیل می گوید: چطور می توانید به خدا «نه» بگویید؟ لنورا، بوسه کشیش را در ذهن کودکانه ش نشانه ای از رحمت و لطف خدا قلمداد می کند و پس از آن به آروین می گوید: به تنهایی می تواند سر خاک مادرش رفته و به خانه برگردد. پس از اینکه لنورا به کشیش می گوید: از او حامله است، کشیش هر گونه رابطه خود با وی را منکر شده و او را فاحشه و فرزندش را حرام زاده می خواند. لنورا به خاطر جلوگیری از آبروریزی، خودکشی می کند.

زمانی که آروین از طریق کالبدشکافی پی به حامله بودن لنورا و رابطه کشیش با او می برد، کشیش را تحت تعقیب قرار داده و پس از کشتن او به طرف زادگاهش سفر می کند. آروین در راه، با کارل و سندی برمی خورد. زمانی که کارل قصد شلیک کردن به آروین دارد، او در دفاع از خود به سوی کارل و سندی شلیک کرده و هر دو را می کشد. بعدا آروین پی می برد که برادر سندی، کلانتر است. لی، در واقع همان پلیسی است که شب خودکشی پدر آروین به خانه آن ها رفته و با او صحبت می کند. لی، کلانتر و پلیس فاسدی است ولی آروین چیزی نمی داند. زمانی که لی در جنگل، قصد کشتن او را دارد، از خود دفاع کرده و لی را می کشد. آروین به لی می گوید: خواهر و شوهر خواهرش، آدم های خوبی نبوده و افراد زیادی را کشته اند از جمله سربازی که از جنگ ویتنام برگشته بود. 

در راه یک هیپی، آروین را سوار اتومبیلش می کند. به محض سوار شدن، احساس خستگی کرده و تلاش می کند در اتومبیل آن غریبه خوابش نبرد. بین خواب و بیداری،  در رویاهایش تصور می کند در آینده یا مثل پدرش ازدواج کرده یا به عنوان سرباز به جنگ ویتنام رفته است. زندگی آروین، مثل زندگی خیلی هاست که در افغانستان زندگی کرده یا می کنند. در یک شهر / کشور فاسد به چه کسی می توانی اعتماد کنی؟ یاد دخترانی می افتم که وقتی در صندلی کنار راننده می نشینند، نگرانند مبادا راننده ای که همسر و دخترش را در خانه کتک می زند، دست روی ران آنان بکشد؟ مبادا مردی که خواهرش را به خاطر چشم چرانی های پسر همسایه کشته، خودش را به تن آنان بمالد؟ دخترانی که مجبورند برای خواندن قرآن نزد مولوی های امثال کشیش پرستون و مولوی رشید در زندگینامه حمیرا قادری با عنوان رقص در مسجد بروند یا دخترانی که بین زندگی با پدری معتاد، فرار از خانه و به چنگ پلیسی افتادن که مادر، همسر، خواهر و دخترش را به روسپیگری واداشته، کدامیک را انتخاب می کنند؟ آن قاضی که به دختران و زنان می گوید: اگر با من بخوابید، حکم آزادیتان را صادر می کنم، خود و حکمش را خدا و حکم الهی می پندارد؟ می خواهد به دختران بگوید: خدا شما را آزاد کرد؟ 


 

۱۳۹۹ دی ۱۱, پنجشنبه

۷۶۱ روز زندگی پشت قفسه کتاب


آن ها ۸ نفر بودند که در اتاقی زندگی می کردند که تسهیلات منحصر به فردی برای بیجا شدگان داشت از جمله: «باز بودن در طول سال، رایگان بودن، رژیم غذایی کم چربی، آب جاری در حمام، مجاز نبودن فعالیت های تفریحی در خارج از خانه تا اطلاع ثانوی، تشویق ورزش های سبک بدون وسیله توسط مدیریت و آوازخوانی بعد از ساعت ۶ عصر». هیچ کس حق خروج از خانه نداشت، اعضا نمی توانستند برای خرید مواد غذایی یا پیاده روی از اقامتگاهشان خارج شوند. مجبور بودند با مواد غذایی جیره ای بسازند و بسوزند که جز سیب زمینی، کاهو، شکر، سریال صبحانه و روغن چیز دیگری نبود. دوستان آن ۸ نفر، به طور پنهانی تلاش می کردند تا دور از چشم دولت که سیستم جیره بندی غذا را وضع کرده بودند، برای آنان مواد غذایی بخرند و ببرند. تهیه سبزیجات کار واقعا سختی بود.
آنان اجازه باز کردن پنجره و تنفس هوای آزاد را هم نداشتند. حتی نمی توانستند از گوشه پرده پنجره به ساختمان های اطراف و خیابان روبروی محل اقامتشان نگاهی دزدکی بیاندازند. وقتی یکی از آن ها سرما می خورد، حتی حق سرفه کردن نداشت. موقع بیماری، حتی نمی توانستند به دکتر و کلینیک بروند. اگر لوله فاضلاب آشپزخانه بند می آمد، یا سیم های برق اتصالی می یافت یا چاه فاضلاب دستشویی پر می شد، خودشان نمی توانستند به تعمیرگاهی زنگ زده و کمک بخواهند. در طول ساعات کاری نمی بایست از جایشان تکان می خوردند و اگر نیاز به رفع حاجت داشتند، می بایست بدون رفت و آمد به دستشویی و همان جا که نشسته بودند، طوری رفع حاجت کنند که هیچ کس صدای ادرار آن ها را نشنود یا اگر می توانستند به دستشویی روند، اجازه فلش کردن دستشویی را نداشته و می بایست بوی متعفن دستشویی را تا ساعت ها تحمل می کردند.
اما آن ۸ نفر که بودند؟ یک خانواده ۴ نفری شامل پدر و مادر و دو خواهر، یک خانواده ۳ نفری شامل پدر و مادر و یک پسر و یک مرد تنها که در اتاقی زندگی می کردند که پشت یک قفسه کتاب قرار داشت. لابد خیال می کنید قصه این ۸ نفر سال ۲۰۲۰ در گوشه ای از دنیا که گرفتار قرنطینه و مقررات سفت و سخت آن بوده، اتفاق افتاده یا آن ۸ نفر آنقدر از ابتلا به ویروس کرونا می ترسیدند که جرات نمی کردند پا از خانه بیرون گذاشته یا دست به سوی فلش توالت ببرند. آن ۸ نفر ۷۶۱ روز در چند اتاق پشت قفسه کتاب به طور مخفیانه زندگی کردند. پس آن ۸ نفر از ترس کرونا خود را قرنطینه نکرده بودند. آری، آنان از ترس کرونا خود را قرنطینه نکرده بودند بلکه از ترس مرگ در کوره های آدم سوزی نازی ها خود را پنهان کرده بودند.
 

 
آن ۸ نفر، آنه فرانک و خانواده و دوستانش بودند. آنه فرانک ۱۳ ساله با اینکه می دانست نازی ها، یهودیان را در اتاق های گاز می کشند، همچنان به پایان جنگ، آزادی و رهایی از آن اتاق و نویسنده شدن امیدوار بود. او همان سال دفترچه ای به عنوان هدیه تولدش از طرف پدرش دریافت کرد و خاطرات ۷۶۱ روز زندگی پنهانی در اتاق محل کار پدرش که با قفسه کتابی مخفی شده بود، نوشت. او جوان ترین عضو آن گروه ۸ نفری بود و تلاش می کرد همه را با شوخی ها و آواز خواندن و رقص شاد نگه دارد.
آنه در فیلم خاطرات آنه فرانک محصول سال ۱۹۵۹ از خواهرش می خواهد تا با او برقصد. آنه می گوید: «اگر نرقصیم، رقص را فراموش خواهیم کرد». زمانی هم که دکتر دوسل به جمع آنان می پیوندد، به او می گوید: «سعی می کنیم خودمان را شاد نگه داریم». آنه در همان جا با پیتر، پسر خانواده ای که با آنان زندگی می کند قرار ملاقات می گذارد. لباس های زیبایش را می پوشد و به اتاقش می رود و اولین بوسه عشق را آنجا دریافت می کند. دوران پریود و بلوغ آنه نیز در آن مخفیگاه شروع می شود. او احساس مستقل بودن می کند و دلش می خواهد همه زنان مستقل و به آموزش و کار بیرون از خانه و مشارکت با مردان نقش داشته باشند.
 

 
آنه فرانک در خاطراتش به ما می گوید: علی رغم همه سختی هایی که در زندگی هست، باید شاد باشیم، امیدوار و قدردان خوشی های کوچک زندگی مثل دریافت شکلات در روز تولد، به رویاهای بزرگ فکر کنیم، با اعضای خانواده و دوستانمان مهربان باشیم و در وقت نیاز به آن ها کمک کنیم. فیلم های خاطرات آنه فرانک محصول سال ۱۹۵۹ به کارگردانی جورج استیونز و محصول سال ۲۰۰۹ به کارگردانی جان جونز از جمله فیلم های زیبایی هستند که براساس خاطرات آنه ساخته شده اند. او دوست داشت پس از جنگ نویسنده شود تا پس از مرگش با نوشته هایش زنده بماند. متاسفانه مخفی گاه وی و خانواده ش لو رفته و آنان به کمپ فرستاده می شوند. فقط پدر آنه فرانک زنده مانده و خاطرات دخترش را منتشر می کند.
 


اگر آنه زنده می ماند، حالا ۹۱ ساله می بود و در زمانه کرونایی می توانست مثل مت دیمون و کیت وینسلت بازیگران فیلم شیوع که مردم را به شستن دست ها و خانه ماندن تشویق کردند، به مردم بگوید: زندگی مخفیانه ۷۶۱ روزه آنان سخت تر از قرنطینه ناشی از کرونا بود ولی با این حال توانستند ۲ سال و ۱ ماه به طور مخفی زندگی و اوقات خود را با خواندن کتاب، شنیدن موسیقی، یادگیری زبان های خارجی، گوش دادن به اخبار، خاطره نویسی و امیدوار بودن به آمدن روزهای خوش سپری کنند.
 

 

۱۳۹۹ آذر ۲۰, پنجشنبه

فیلم سفر به مکان صفر

 "- چه آرزویی داری؟

- آرزو داشتم که هم دختر باشم، هم پسر

- چه اسمی دوست داری داشته باشی؟

- محمد نرگس"

دیالوگ فوق، قشنگ ترین و خنده دارترین دیالوگی بود که در فیلم  سفر به مکان صفر به  کارگردانی داوود هلمندی دیدم. دیالوگی که از لحاظ روحی آدم را یاد آنیما و آنیموس کارل یونگ می اندازد و از لحاظ بیولوژیکی یاد لیدی بوی ها. آنیما به ویژگی های زنانه در بخش ناهشیار مرد و آنیموس به ویژگی های مردانه در بخش ناهشیار زن گفته می شود. 

داوود هلمندی ضمن روایت زندگی خودش، با به تصویر کشیدن زندگی سایر مهاجران افغان در ایران و غرب، به مقایسه فرهنگ شرق و غرب می پردازد. 


۱۳۹۹ آذر ۹, یکشنبه

مدیون که هستیم؟

فیلم Hillbilly Elegy محصول سال 2020 به کارگردانی ران هاوارد در واقع زندگینامه جی دی ونس نویسنده آمریکایی است که در دانشکده ییل، حقوق خوانده است. مادرش معتاد به هروئین و دائم اسیر روابط و ازدواج های شکست خورده می شود. خواهرش در نوجوانی عاشق و با دوست پسرش ازدواج می کند. پس از آنکه پدربزرگ جی دی فوت می کند، مادرش نمی تواند مرگ پدرش را تحمل نموده، به اعتیاد و روابط شکست خورده روی می آورد. بالاخره بر اثر اعتیاد شغل و گواهینامه رانندگیش را از دست می دهد. گاه برای قبولی در برخی مشاغل مثل پرستاری مجبور می شود تست ادرار دهد تا ثابت کند معتاد نیست و او از دی جی می خواهد تا به جایش، تست ادرار دهد.

پس از آن مادربزرگ جی دی، فرشته نجات او شده، سرپرستی وی را بر عهده گرفته و می گوید: امیدوار بودم مادرت پس از مرگ پدربزرگت، سرپرستی همه ما و خانواده را بر عهده بگیرد ولی او احساس ناتوانی کرده و نمی تواند دوباره روی پای خودش بایستد. همه امید من به توست. اگر تو درس نخوانی و کار نکنی، می شوی شبیه بقیه! بالاخره جی دی، دل به درس و کار می سپارد و خودش را می سازد. او حتی همراه با سربازان امریکایی به عراق می رود تا هزینه تحصیل خودش در دانشگاه را فراهم کند. 

زمانی که در دانشکده حقوق ییل درس می خواند، همزمان در سه مکان کار می کند تا مخارج تحصیلش را تامین کند ولی حقوقش کفاف هزینه ها را نمی دهد. دقیقا شبی که در یک مهمانی شام شرکت می کند تا با ملاقات با افراد مشهور، زمینه قبولی خود در مصاحبه های شغلی را فراهم کند، خواهرش زنگ می زند و می گوید: مادرش به خاطر مصرف بیش از حد هروئین، اور دوز کرده و در شفاخانه به کمک او برای مراقبت از مادرش نیاز دارد. جی دی مجبور می شود به اوهایو برگشته و از مادرش مراقبت کند.

پس از اینکه مادرش از شفاخانه مرخص می شود، او را به آسایشگاه برده تا در آنجا تحت مراقبت قرار گرفته و خودش و خواهرش بتوانند به زندگی شان برسند ولی مادرش از رفتن به آسایشگاه سر باز می زند و می گوید: می خواهد با دوست پسرش زندگی کند.  جی دی از دست مادرش ناراحت می شود و به او می گوید: چرا فقط به خودت فکر می کنی و به زندگی من و خواهرم اهمیت نمی دهی؟ وقتی مادرش داخل ماشینش منتظر اوست، خواهرش به او می گوید: مادر را ببخش، همان طور که من بخشیدم. او زندگی خوبی نداشته و پدربزرگ در جوانیش شوهر و پدر خوبی نبوده، الکلی بوده و هر وقت مست می کرده، مادربزرگ را کتک می زده ولی مادربزرگ همیشه او را تحمل می کرده. 

سپس جی دی به سمت خانه دوست پسر مادرش رانندگی می کند ولی به محض رسیدن به خانه دوست پسرش، او لباس هایش را از بالکونی بیرون انداخته و بهش می گوید: هرگز به آنجا بازنگردد. جی دی مجبور می شود مادرش را به یک متل ببرد و در حالی که برای خرید غذا بیرون می رود، مادرش دوباره تصمیم می گیرد به خود هروئین تزریق کند ولی جی دی به موقع باز می گردد و آمپول تزریقی را دور می اندازد. 

مادرش گریه کنان از او می خواهد تا شب پیش او بماند ولی جی دی می گوید: با ماندن در اینجا، نمی توانم کسی را نجات دهم. باید بروم، خواهرم پیشت می آید و ازت مراقبت می کند. او موفق می شود به موقع خودش را به مصاحبه شغلی برساند. پس از آن بالاخره مادرش، هروئین را ترک و جی دی هم با دوست دختر هندی-آمریکاییش ازدواج می کند. حالا او دو پسر دارد. او زندگی نامه اش را با تشویق استادش نوشت. جی دی زندگیش را مدیون مادربزرگ و درسی است که به او داد: «از کجا آمده ایم همان است که هستیم اما هر روز انتخاب می کنیم که چه کسی باشیم».



۱۳۹۹ آذر ۴, سه‌شنبه

زندگی در میان خاک و خاکستر

فیلم خاک و خاکستر محصول سال ۲۰۰۴ به کارگردانی عتیق رحیمی است. کامبوزیا پرتوی فیلمنامه نویس ایرانی، فیلمنامه خاک و خاکستر را از روی رمان خاک و خاکستر نوشته عتیق رحیمی نوشته است. فیلم خاک و خاکستر قصه پیرمردی به نام دستگیر است که به همراه نوه ناشنوایش به نام یاسین قصد رفتن به معدن زغال سنگ دارد. مراد پسر دستگیر و پدر یاسین در معدن زغال سنگ کار می کند و خبر ندارد مادر، همسر و برادرش بر اثر بمباران کشته شده و پسرش شنوایی خود را از دست داده است.
 
دستگیر دو روز منتظر کامیونی که به طرف معدن می رود، می ماند ولی هر بار آن را از دست می دهد. در روز اول به روستای پدر زینب می رود که او هم اعضای فامیلش را از دست داده و از فرط غم و غصه نمی تواند صحبت کند. زمانی هم که شروع به صحبت می کند، از دستگیر می پرسد: دخترش زینب چطور است؟ دستگیر از ترس جرات نمی کند به او بگوید: تصویر برهنه زینب در حال دویدن به سوی شعله های آتش، رهایش نمی کند. هر بار زینب به یادش می آید، می خواهد لنگیش را به او داده تا خودش را بپوشاند. در قبرستان هم زنی را در حال دفن دختری می بیند که کفن ندارد. دستگیر فورا پتویش را از روی شانه اش برداشته و دختر را با آن کفن می کند. آن زن به او نصیحت می کند چیزی راجع به مرگ زینب به پدرش نگوید.
 
در روز دوم به میرزا قادر فروشنده می گوید: «خدا نمی خواهد که به معدن بروم. خدا نمی خواهد بچه م ره از دست بدم. چشم و امید مه طرف امی بچه است. پیشش نمی روم. آرامش می مانوم... نمی شه، خوده کدام طرف گم می کنم. طاقت روبرو شدن بچه خوده ندارم». ولی میرزا قادر به او نصیحت می کند به معدن رفته و پسرش را با واقعیت و قانون جنگ آشنا کند: «برش بوفامان که جنگ، جنگ است. د جنگ کسی به کسی حلوا تقسیم نمی کنه. برش بوفامان که پدر و بچه ش زنده هستن، همی جای شکر است. برش بوفامان که د قانون جنگ، مثل قربانی یا دستت پر خون است یا گردنت. خدا از دست پرخون دورش کنه. اگه عزا نگیره، انتقام خواد گرفت». دستگیر در جوابش می گوید: «بچه مه کسی است که قانون جنگ ره نمی فامه. پروای دست پرخون ره نداره. از مرگ زن و مادر خود خبر شوه، آرام نمی شینه. چند سال پیش تر کدام نامرد، زنش ره چیزی گفته بود، بیل ره گرفته، رفت کت بیل د فرقش زد. ۴ ماه بندی گری ره تیر کد». 
 
دستگیر از این می ترسد که وقتی پسرش بشنود موقع بمباران، زنش در حمام بوده و از ترس بمب و انفجار برهنه از حمام به بیرون دویده و در میان خانه های در حال سوختن گم شده، دیوانه شده و اگر پسرش را ببیند که بر اثر انفجار بمب، شنوایی خود را از دست داده و تصور می کند همه کس و همه چیز بدون صداست، زهر ترق خواهد شد. یاسین به دوره گردی می گوید: «بابه م صدا نداره. سرم قال مقال کده نمی تانه. بی بی مه صدا داره. کاکا قادرمم صدا داره. مادرمم صدا داره. بابه م کلشان ره د زیر خاک پوت کد. اگه نه مثل شوما ووری گنگه می بود». 
 
بعد از اینکه دستگیر از مرد دوره گرد می خواهد تا روی یاسین را طرفش برگردانده و به او بگوید پیشش برگردد، یاسین به حرفش گوش نمی دهد و دستگیر مجبور می شود خودش دنبال یاسین برود. باز به مرد دوره گرد می گوید: «بچه نمی فامه. کر شده، خودش نمی فامه. هر چیزی ره که می بینه، میگه بابه ای صدا نداره. ای د بمبارد قشلاق پرده های گوشیش کفیده».
فیلم خاک و خاکستر، تاثیر جنگ روی روح و روان مردم افغانستان را نشان می دهد. در این فیلم مردم از جنگ خسته اند. دیگر کسی طاقت از دست دادن بستگانش را ندارد. سربازی آمرش را می کشد زیرا به او دستور داده بود تا به سوی مردم روستایش شلیک کند. زمانی که دستگیر از آن سرباز می پرسد از کدام روستاست، سرباز در جوابش می گوید: «از گور. بود نبود یک گورستان بود». دستگیر به میرزا قادر می گوید: «من که فکر کدم د جنگ از زنده ها کده مرده ها آرام است». میرزا قادر هم در جوابش می گوید: «مرگ، همیشه زنده ها ره آزار میته نه مرده ها ره».
 
کامبوزیا پرتوی فیلمنامه نویس فیلم خاک و خاکستر دیروز سه شنبه چهارم ماه قوس در سن ۶۵ سالگی بر اثر ابتلا به کرونا درگذشت.

 

فیلم پندتنگ: چینی نازک وحدت و یگانگی

  فیلم مالزیایی دیستوپیایی پندتنگ یا مهاجران از شب 21 دسامبر سال جاری روی یوتیوب گذاشته شده است. این اولین فیلم مالزیایی است که با کمک مالی ...