۱۳۹۹ آذر ۹, یکشنبه

مدیون که هستیم؟

فیلم Hillbilly Elegy محصول سال 2020 به کارگردانی ران هاوارد در واقع زندگینامه جی دی ونس نویسنده آمریکایی است که در دانشکده ییل، حقوق خوانده است. مادرش معتاد به هروئین و دائم اسیر روابط و ازدواج های شکست خورده می شود. خواهرش در نوجوانی عاشق و با دوست پسرش ازدواج می کند. پس از آنکه پدربزرگ جی دی فوت می کند، مادرش نمی تواند مرگ پدرش را تحمل نموده، به اعتیاد و روابط شکست خورده روی می آورد. بالاخره بر اثر اعتیاد شغل و گواهینامه رانندگیش را از دست می دهد. گاه برای قبولی در برخی مشاغل مثل پرستاری مجبور می شود تست ادرار دهد تا ثابت کند معتاد نیست و او از دی جی می خواهد تا به جایش، تست ادرار دهد.

پس از آن مادربزرگ جی دی، فرشته نجات او شده، سرپرستی وی را بر عهده گرفته و می گوید: امیدوار بودم مادرت پس از مرگ پدربزرگت، سرپرستی همه ما و خانواده را بر عهده بگیرد ولی او احساس ناتوانی کرده و نمی تواند دوباره روی پای خودش بایستد. همه امید من به توست. اگر تو درس نخوانی و کار نکنی، می شوی شبیه بقیه! بالاخره جی دی، دل به درس و کار می سپارد و خودش را می سازد. او حتی همراه با سربازان امریکایی به عراق می رود تا هزینه تحصیل خودش در دانشگاه را فراهم کند. 

زمانی که در دانشکده حقوق ییل درس می خواند، همزمان در سه مکان کار می کند تا مخارج تحصیلش را تامین کند ولی حقوقش کفاف هزینه ها را نمی دهد. دقیقا شبی که در یک مهمانی شام شرکت می کند تا با ملاقات با افراد مشهور، زمینه قبولی خود در مصاحبه های شغلی را فراهم کند، خواهرش زنگ می زند و می گوید: مادرش به خاطر مصرف بیش از حد هروئین، اور دوز کرده و در شفاخانه به کمک او برای مراقبت از مادرش نیاز دارد. جی دی مجبور می شود به اوهایو برگشته و از مادرش مراقبت کند.

پس از اینکه مادرش از شفاخانه مرخص می شود، او را به آسایشگاه برده تا در آنجا تحت مراقبت قرار گرفته و خودش و خواهرش بتوانند به زندگی شان برسند ولی مادرش از رفتن به آسایشگاه سر باز می زند و می گوید: می خواهد با دوست پسرش زندگی کند.  جی دی از دست مادرش ناراحت می شود و به او می گوید: چرا فقط به خودت فکر می کنی و به زندگی من و خواهرم اهمیت نمی دهی؟ وقتی مادرش داخل ماشینش منتظر اوست، خواهرش به او می گوید: مادر را ببخش، همان طور که من بخشیدم. او زندگی خوبی نداشته و پدربزرگ در جوانیش شوهر و پدر خوبی نبوده، الکلی بوده و هر وقت مست می کرده، مادربزرگ را کتک می زده ولی مادربزرگ همیشه او را تحمل می کرده. 

سپس جی دی به سمت خانه دوست پسر مادرش رانندگی می کند ولی به محض رسیدن به خانه دوست پسرش، او لباس هایش را از بالکونی بیرون انداخته و بهش می گوید: هرگز به آنجا بازنگردد. جی دی مجبور می شود مادرش را به یک متل ببرد و در حالی که برای خرید غذا بیرون می رود، مادرش دوباره تصمیم می گیرد به خود هروئین تزریق کند ولی جی دی به موقع باز می گردد و آمپول تزریقی را دور می اندازد. 

مادرش گریه کنان از او می خواهد تا شب پیش او بماند ولی جی دی می گوید: با ماندن در اینجا، نمی توانم کسی را نجات دهم. باید بروم، خواهرم پیشت می آید و ازت مراقبت می کند. او موفق می شود به موقع خودش را به مصاحبه شغلی برساند. پس از آن بالاخره مادرش، هروئین را ترک و جی دی هم با دوست دختر هندی-آمریکاییش ازدواج می کند. حالا او دو پسر دارد. او زندگی نامه اش را با تشویق استادش نوشت. جی دی زندگیش را مدیون مادربزرگ و درسی است که به او داد: «از کجا آمده ایم همان است که هستیم اما هر روز انتخاب می کنیم که چه کسی باشیم».



۱۳۹۹ آذر ۴, سه‌شنبه

زندگی در میان خاک و خاکستر

فیلم خاک و خاکستر محصول سال ۲۰۰۴ به کارگردانی عتیق رحیمی است. کامبوزیا پرتوی فیلمنامه نویس ایرانی، فیلمنامه خاک و خاکستر را از روی رمان خاک و خاکستر نوشته عتیق رحیمی نوشته است. فیلم خاک و خاکستر قصه پیرمردی به نام دستگیر است که به همراه نوه ناشنوایش به نام یاسین قصد رفتن به معدن زغال سنگ دارد. مراد پسر دستگیر و پدر یاسین در معدن زغال سنگ کار می کند و خبر ندارد مادر، همسر و برادرش بر اثر بمباران کشته شده و پسرش شنوایی خود را از دست داده است.
 
دستگیر دو روز منتظر کامیونی که به طرف معدن می رود، می ماند ولی هر بار آن را از دست می دهد. در روز اول به روستای پدر زینب می رود که او هم اعضای فامیلش را از دست داده و از فرط غم و غصه نمی تواند صحبت کند. زمانی هم که شروع به صحبت می کند، از دستگیر می پرسد: دخترش زینب چطور است؟ دستگیر از ترس جرات نمی کند به او بگوید: تصویر برهنه زینب در حال دویدن به سوی شعله های آتش، رهایش نمی کند. هر بار زینب به یادش می آید، می خواهد لنگیش را به او داده تا خودش را بپوشاند. در قبرستان هم زنی را در حال دفن دختری می بیند که کفن ندارد. دستگیر فورا پتویش را از روی شانه اش برداشته و دختر را با آن کفن می کند. آن زن به او نصیحت می کند چیزی راجع به مرگ زینب به پدرش نگوید.
 
در روز دوم به میرزا قادر فروشنده می گوید: «خدا نمی خواهد که به معدن بروم. خدا نمی خواهد بچه م ره از دست بدم. چشم و امید مه طرف امی بچه است. پیشش نمی روم. آرامش می مانوم... نمی شه، خوده کدام طرف گم می کنم. طاقت روبرو شدن بچه خوده ندارم». ولی میرزا قادر به او نصیحت می کند به معدن رفته و پسرش را با واقعیت و قانون جنگ آشنا کند: «برش بوفامان که جنگ، جنگ است. د جنگ کسی به کسی حلوا تقسیم نمی کنه. برش بوفامان که پدر و بچه ش زنده هستن، همی جای شکر است. برش بوفامان که د قانون جنگ، مثل قربانی یا دستت پر خون است یا گردنت. خدا از دست پرخون دورش کنه. اگه عزا نگیره، انتقام خواد گرفت». دستگیر در جوابش می گوید: «بچه مه کسی است که قانون جنگ ره نمی فامه. پروای دست پرخون ره نداره. از مرگ زن و مادر خود خبر شوه، آرام نمی شینه. چند سال پیش تر کدام نامرد، زنش ره چیزی گفته بود، بیل ره گرفته، رفت کت بیل د فرقش زد. ۴ ماه بندی گری ره تیر کد». 
 
دستگیر از این می ترسد که وقتی پسرش بشنود موقع بمباران، زنش در حمام بوده و از ترس بمب و انفجار برهنه از حمام به بیرون دویده و در میان خانه های در حال سوختن گم شده، دیوانه شده و اگر پسرش را ببیند که بر اثر انفجار بمب، شنوایی خود را از دست داده و تصور می کند همه کس و همه چیز بدون صداست، زهر ترق خواهد شد. یاسین به دوره گردی می گوید: «بابه م صدا نداره. سرم قال مقال کده نمی تانه. بی بی مه صدا داره. کاکا قادرمم صدا داره. مادرمم صدا داره. بابه م کلشان ره د زیر خاک پوت کد. اگه نه مثل شوما ووری گنگه می بود». 
 
بعد از اینکه دستگیر از مرد دوره گرد می خواهد تا روی یاسین را طرفش برگردانده و به او بگوید پیشش برگردد، یاسین به حرفش گوش نمی دهد و دستگیر مجبور می شود خودش دنبال یاسین برود. باز به مرد دوره گرد می گوید: «بچه نمی فامه. کر شده، خودش نمی فامه. هر چیزی ره که می بینه، میگه بابه ای صدا نداره. ای د بمبارد قشلاق پرده های گوشیش کفیده».
فیلم خاک و خاکستر، تاثیر جنگ روی روح و روان مردم افغانستان را نشان می دهد. در این فیلم مردم از جنگ خسته اند. دیگر کسی طاقت از دست دادن بستگانش را ندارد. سربازی آمرش را می کشد زیرا به او دستور داده بود تا به سوی مردم روستایش شلیک کند. زمانی که دستگیر از آن سرباز می پرسد از کدام روستاست، سرباز در جوابش می گوید: «از گور. بود نبود یک گورستان بود». دستگیر به میرزا قادر می گوید: «من که فکر کدم د جنگ از زنده ها کده مرده ها آرام است». میرزا قادر هم در جوابش می گوید: «مرگ، همیشه زنده ها ره آزار میته نه مرده ها ره».
 
کامبوزیا پرتوی فیلمنامه نویس فیلم خاک و خاکستر دیروز سه شنبه چهارم ماه قوس در سن ۶۵ سالگی بر اثر ابتلا به کرونا درگذشت.

 

۱۳۹۹ آذر ۳, دوشنبه

عشق بهتر است یا حرفه؟


وقتی شاگرد مدرسه ای بیش نبودیم، جواب سوال علم بهتر است یا ثروت؟ بزرگترین دغدغه دوران مدرسه بود، گو اینکه جواب این سوال هسته اصلی جهان مدرسه را تشکیل می داد و تعیین کننده رابطه فرد با مدرسه بود. از آن جایی که شاگرد زرنگ کلاس و مدرسه بودم، باور داشتم علم بهتر است. حالا مشخص نیست چون شاگرد زرنگ بودم، باور داشتم علم بهتر است یا چون باور داشتم علم بهتر است، شاگرد زرنگ بودم. می بینید در هر مساله ای همیشه پای معمای اول تخم مرغ بوده یا مرغ، به میان می آید.

در جغرافیای اسلام، دوران نوجوانی دختران و پسران با رسیدن به سن بلوغ و سن تکلیف گره خورده است، بدین معنا که دختر و پسر از لحاظ عقلی به مرحله اطاعت، پرستش و عبودیت معبود الهی و انسانی رسیده اند و ازدواج همیشه به عنوان بهترین گزینه تکامل الهی و انسانی مطرح می شود. بی حکمت نبود که شبکه یک تلویزیون جمهوری اسلامی ایران برای دهه شصتی ها، سریال دنیای شیرین دریا را پخش می کرد. دریا، دختر شیرین شمالی پدر نداشت و عزمش برای پدر بودن برای خواهر و برادرش ، شوهر بودن برای مادرش و حتی کدخدا بودن برای روستایش جزم بود تا اینکه در قسمت های پایانی سریال، سر و کله یک خواستگار پیدا می شود و آن موقع است که انگشت شست تماشاگر خبردار می شود که دریای مهربان، دوست داشتنی و عاقل اجازه ندارد مرد خودش باشد.



در دوره نوجوانی، دیگر کسی راجع به علم بهتر است یا ثروت؟ حرف نمی زد، همه راجع به علم بهتر است یا شوهر؟ حرف می زدند و همه در خوابشان رویای یک شاهزاده پولدار می دیدند که روزی برایشان طلا خواهند خرید. پخش سریال پزشک دهکده از شبکه دوی جمهوری اسلامی ایران جواب تازه ای برای کسانی که می پرسیدند: علم بهتر است یا شوهر؟ ارایه کرد. پزشک دهکده زنی بود که علم را ورای ثروت انتخاب کرد و برای اینکه ثابت کند یک زن می تواند پزشک شود، به یتیم خانه ها برای معالجه کودکان یتیم شتافت در حالی که پزشکان مرد سلامتی خود را برای مداوای کودکان یتیم به خطر نمی انداختند مخصوصا اینکه کسی در ازای معالجه کودکان یتیم پولی به آن ها پرداخت نمی کرد. دکتر کویین ثابت کرد که یک زن هم می تواند پزشک شود، هم همسر و هم فعال حقوق بشر.



در فیلم داستان ازدواج، نیکول از شوهر کارگردانش طلاق می گیرد تا خود کارگردان شده و از سایه ی شهرت شوهرش بیرون بیاید. در جریان ماجرای طلاق می بینیم که نیکول در ابتدا هنرپیشه ای مشهور و موفق بوده که در سفری به نیویورک با چارلی آشنا و پس از ازدواج با او در تیاترش مشغول به کار می شود. به مرور زمان، شوهرش در سایه ی شهرت او به کارگردانی موفق و مشهور تبدیل می شود تا جایی که او خودش زیر شهرت شوهرش دفن و گم می شود. اتفاقی که برای کامیل کلودل پس از شروع کار با اگوست رودن افتاد. پدر کامیل به او گفته بود که با اگوست رودن کار نکند زیرا در سایه ی شهرت او گم خواهد شد، او نه تنها گم بلکه دیوانه شد و نیمی از عمرش در شفاخانه روانی سپری شد. به قول میلوا ماریچ همسر اول آلبرت انیشتین، «بر اثر انگشت نما شدن، یکی مروارید را صاحب می شود و دیگری صدف را». میلوا ماریچ فیزیکدان بود و گفته می شود احتمالا بدون وجود او نظریه نسبیت انیشتین هم وجود نمی داشت، خودش را فدای به شهرت رساندن انیشتین نمود طوری که نقش او در نظریه نسبیت انیشتین تا هنوز یکی از رازهای مبهم تاریخ علم محسوب می شود.



سامانتا کولی که در فصل اول سریال نابغه نقش میلوا ماریچ همسر اول آلبرت انیشتین را بازی می کند، در فصل دوم سریال نابغه نقش دورا مار عکاس فرانسوی و معشوقه پابلو پیکاسو را بازی می کند. دورا، پیکاسو را تشویق به کشیدن نقاشی گرنیکا می کند و در طول کار از او عکس می گیرد. روزی ماری به آتلیه پیکاسو می رود و با دورا دعوا می کند و از پیکاسو می خواهد از دورا جدا شود. اولگا خوخلووا، اولین همسر پیکاسو بالرین بود که به خاطر او دست از باله کشید و زمانی که پیکاسو ماری-ترز والتر را به عنوان معشوقه ش انتخاب نمود، از پیکاسو طلاق گرفت و در زمان حیات پیکاسو بر اثر ابتلا به سرطان درگذشت. ماری-ترز والتر و ژاکلین روک پس از مرگ پیکاسو خودکشی می کنند.




زمانی که پیکاسو، فرانسواز ژیلو را به عنوان معشوقه جدیدش انتخاب می کند، دورا دیوانه می شود. فرانسواز، آن زمان ۲۱ ساله و باکره بود. پیکاسو که استعداد نقاش شدن را در آثارش دیده بود، از او خواست تا به آتلیه ش رود و از او بیاموزد. پدر فرانسواز که می خواست دخترش، وکیل شود به او گفت: پیکاسو فقط بین آنچه که داخل شورت و پاهایت قرار دارد، علاقه دارد ولی به حرف پدرش گوش نداد و بعد از تولد دختر و پسرش، از پیکاسو جدا و به راه خود ادامه داد. پیکاسو به او گفت: باید احمق شده باشی که نقاش نابغه و مشهور جهان را ترک می کنی. فرانسواز در سال ۱۹۶۴ کتاب زندگی با پیکاسو را منتشر نمود.




دغدغه دوران جوانی این است که عشق بهتر است یا حرفه؟ کامیل، میلوا، دورا، ماری، اولگا و ژاکلین با انتخاب عشق، در تاریخ به فراموشی سپرده شدند. اما نیکول، میا و فرانسواز حرفه را انتخاب می کنند مثل هدی لامار با اینکه همسر سومین مرد ثروتمند اتریش بود، از دست او فرار کرد و وارد دنیای سینما شد. در کنار این ها، معدود زنانی چون آیریس آپفل هستند که آنقدر خوشبختند که در زندگی شان هم به عشقشان می رسند و هم به حرفه شان ولی حتی آیریس در بخشی از مستند آیریس ۲۰۱۴ در جواب «هرگز فرزندی نداشتی؟» می گوید: «نمی توان همه چیز را با هم داشت. من حرفه ام را می خواستم، می خواستم مسافرت کنم. غیر ممکن است که هر کاری را انجام داد. باید چیزی ببخشی تا چیزی بدست آوری و گاهی آنچه می بخشی، خود توست».




آخرین مرد روی زمین در جاده: نابودی و آفرینش جهان

  فیلم جاده (۲۰۰۹)، فیلمی پسارستاخیزی به کارگردانی جان هیلکات است. این فیلم بر اساس رمانی به همین نام نوشته کورمک مک کارتی ساخته شده است. در این فیلم، مردی با پسر خردسالش به طرف جنوب در جاده در حرکت هستند در حالی که بشر، حیوانات، گیاهان و درختان بر اثر فاجعه ای ناگهانی از بین رفته اند و فقط عده کمی از انسان ها زنده مانده اند ولی هیچ غذایی برای خوردن ندارند.

در جریان فیلم متوجه می شویم پسر خردسال در زمان بروز فاجعه به دنیا آمده و چیزی راجع به غذاها، نوشیدنی ها، حیوانات و .... نمی داند و هر چه پدرش به او می دهد، می خورد. پدرش تلاش می کند خودش و او را از شر یک گروه از انسان ها که برای بقای خود، تبدیل به آدم خوار شده اند نجات داده و در عین حال، خوب و بد (خیر و شر) را نیز به او آموزش دهد.




فیلم جاده را پس از سریال پسارستاخیزی آخرین مرد روی زمین دیدم. داستان سریال آخرین مرد روی زمین راجع به زندگی مردی به نام فیل میلر است. یک سال پس از اینکه ویروسی مرگبار منجر به مرگ انسان ها، حیوانات و گیاهان می شود، به نظر می رسد فیل میلر تنها انسان نجات یافته است. او به تمام ایالت های امریکا سفر و روی بیلبوردها می نویسد: «زنده در توسان» و دقیقا لحظه ای که تصمیم به خودکشی می گیرد، دود می بیند و تصمیم می گیرد ببیند دود چگونه به وجود آمده؟ او بالاخره با کارول تنها زن نجات یافته ملاقات می کند.

کارول پس از ملاقات فیل، به او می گوید: مسئولیت نجات تمدن بشری به دوش آن هاست و آن ها موظفند باهم ازدواج و تا حد امکان به زاد و ولد بپردازند. فیل مجبور می شود با کارول ازدواج کند ولی چند روز بعد سر و کله ملیسا پیدا می شود. از یک طرف فیل مجذوب ملیسا می شود و از طرف دیگر ملیسا به فیل می گوید: احساس شهوانی بودن می کند. فیل که نمی خواهد به عنوان تنها مرد نجات یافته باعث ناراحتی دو زن شود، نزد کارول می رود و به او می گوید: من قصد ناراحت کردنت را ندارم ولی فکر کرده ای اگر ما بچه دار شویم، بچه هایی نیستند که با بچه های ما ازدواج کنند و آن ها مجبورند با یکدیگر ازدواج کنند. تو که نمی خواهی بچه های ما با یکدیگر ازدواج کنند؟ می ترسم تنها راه حل این است که با ملیسا هم عروسی کنم...

فیلم جاده و سریال آخرین مرد روی زمین باعث شدند کمی راجع به ماجرای خلقت و آفرینش انسان فکر کنم. اگر انسانی که خاطره وجود تمدن بشری در ذهنش وجود دارد، در زمان قحطی موادغذایی به آدم خواری روی می آورد، آدم چطور قصه آدم و حوا را باور کند؟ آدم و حوا مثل پسر خردسال فیلم جاده هیچی از تمدن بشری نمی دانستند، نمی دانستند چه بخورند و چه بنوشند؟ فقط شنیده ایم که خدا به آنان گفته بود: از میوه ممنوعه نخورید. حتی مشخص نیست میوه ممنوعه گندم بوده یا سیب؟ قصه آفرینش طوری به خورد ما داده شد که اصلا جرات نکردیم بپرسیم: آدم و حوا چه می خوردند؟ چطور یک دفعه متوجه شدند می توانند با هم رابطه جنسی داشته باشند؟ اگر باور کنیم قابیل، نحوه گور کردن هابیل را از یک کلاغ یاد گرفت، آدم و حوا نحوه رابطه جنسی را از چه منبعی آموختند؟ زایمان حوا مثل زایمان کارول، بدون درد بود و در خوابش بود یا مثل زایمان اریکا پر از درد؟

اگر میوه ممنوعه، سیب یا گندم بوده و نه گوشت بدن خود انسان، چطور آدم و حوا همدیگر را نخوردند؟ چرا آدم خواری میوه ممنوعه نبوده؟ چطور فرزندان قابیل بدون ابتلا به بیماری زنده ماندند در حالی که آتش را هم کشف نکرده بودند که در صورت شکار حیوانات، گوشت را کباب می کردند با آتش؟ اگر گوسفندان هابیل یا کلاغ را خام خام می خوردند، چطور از خام خواری مریض نشدند؟ حالا ما در قرن ۲۱ مجبوریم باور کنیم که کرونا از بازار خیس ووهان شیوع پیدا کرده.

به قصه بهشت و جهنم و زنده شدن مردگان هم که فکر کنیم، این سوال مطرح می شود که آیا حیوانات هم مثل انسان ها در آن دنیا زنده می شوند؟ جالب اینجاست که قرآن با آیه «وَإِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ» می گوید: بله، حیوانات هم در آن دنیا زنده می شوند. سوال بعدی این است آیا دایناسورها هم با ما زنده و محشور خواهند شد؟ اگر دایناسورها به بهشت بروند، آیا مردان را با ۷۲ حوری بهشتی شان خواهند خورد؟ آیا بعد از بهشت هم دنیایی وجود دارد؟

مستند عضو نهایی

  مستند The Final Member محصول سال 2012 به کارگردانی Jonah Bekhor و Zach Math راجع به تنها موزه آلت تناسلی مردانه در جهان است که در آیسلند موقعیت دارد. مستند راجع به تلاش صاحب موزه برای پیدا کردن عضو نهایی موزه یعنی آلت تناسلی مردانه انسان است.

Sigurður Hjartarson از سال ۱۹۷۴ کلکسیون آلت تناسلی حیوانات مذکر را شروع کرد. او آلت تناسلی حیوانات را از کشتارگاه ها و ماهیگیران دریافت می کرد. اعضای خانواده ش از جمله دخترش به او در جمع آوری آلت تناسلی حیوانات کمک می کرد. روزی که دخترش برای گرفتن آلت تناسلی یخ زده یک بز به کشتارگاه رفته بود، یکی از کارگران ازش می پرسد: داخل سبدت چیه؟ در جوابش می گوید: آلت تناسلی یخ زده بز جمع می کنم و بعد از اینکه به خانه برمی گردد، به پدرش می گوید: دیگر هرگز آلت تناسلی حیوانات برات جمع نمی کنم.

مستند عضو نهایی، ضمن نشان دادن برخی از آلت های تناسلی حیوانات با دو مردی که خواهان اهدای آلت تناسلی شان پس از مرگشان، هستند مصاحبه می کند. هر دو علاقه دارند که آلت تناسلیشان را به موزه اهدا کنند تا کلکسیون موزه تکمیل شود.



چگونه مثل لئو زنده بمانیم؟

یادداشت: این متن در تاریخ 31 مارچ 2016 نوشته شده است. 

اشاره: اگر هنوز فیلم بازگشته را تماشا نکرده اید، چند نکته راجع به فیلم در این متن لو رفته است

فیلم بازگشته یا برخاسته از گور، روایتگر تقابل انسان با طبیعت و بقای انسان در طبیعت است. در این فیلم می بینیم چگونه هیو گلاس (لئوناردو دی کاپریو) که بر اثر حمله یک خرس گریزلی زخم های مهلک و کشنده ای برمی دارد (حتی رشته ی عصبی سمپاتیک وی آسیب می بیند)؛ زنده می ماند ولی پسرش -هاوک- که بر اثر خنجر زخمی می شود، می میرد. در این فیلم، هیو گلاس مجبور است با طبیعت وحشی، زخم های ناشی از حمله ی یک خرس درنده، سرخپوستانی که به دنبال انتقام گرفتن از شکارچیان سفیدپوست و غارتگر هستند و مردی که پسرش را کشته، مبارزه کند. او، نکات خوب و جالبی برای زنده ماندن در این فیلم به نمایش می گذارد. 
مبارزه با خرس
در حالی که هیو گلاس در جنگل قدم می زند، متوجه ی حضور یک خرس ماده می شود که به سوی او حرکت می کند. خرس چندین بار به او حمله کرده و او را به زمین می زند. زمانی که هیو گلاس از حرکت باز می ماند، خرس او را ترک می کند ولی وقتی او از جایش بلند می شود، خرس دوباره به او حمله می کند. با اینکه هیو گلاس موفق می شود خرس را بکشد ولی جراحات زیادی برمی دارد که احتمال زنده ماندنش غیر ممکن به نظر می رسد.
اگر علاقه مند رفتن به جنگل هستید، از قبل راجع به حیوانات موجود در آن جنگل مطالعه کنید. اگر خرسی در آن جنگل زندگی می کند، راجع به نوع خرس و چگونگی مبارزه با هر نوعش مطالعه کنید. بهترین کار این است که پا به جنگلی که خرسی در آنجا زندگی می کند، نگذارید ولی اگر گذاشتید به جای جنگیدن با خرس ها بهتر است مثل گلنار با خرس ها دوست شوید و برایشان کلوچه بپزید. 
جملات الهام بخش را به خاطر آورید
وقتی دوستان هیو گلاس او را روی برانکارد قرار می دهند، پسرش بالای سرش می نشیند و در گوشش زمزمه می کند: "من اینجام، من اینجام". سپس گلاس، همسر سرخپوستش را به خاطر می آورد که بهش می گوید: "تا وقتی بتونی نفس بکشی، می تونی مبارزه کنی. نفس بکش، همچنان نفس بکش. وقتی هوا طوفانی می شه و تو جلوی یک درخت ایستاده باشی، اگه به شاخه هاش نگاه کنی، می بینی که سقوط خواهد کرد ولی اگه به تنه اش نگاه کنی، مقاومتش را می بینی! باد نمی تونه به درختی با ریشه محکم صدمه بزنه". 
بوتل آب فلزی
همراه داشتن بوتل آب فلزی در مناطق کوهستانی، گزینه ی بهتری نسبت به بوتل آب پلاستیکی است. بوتل آب پلاستیکی ممکن است به هر دلیلی مثل پرت شدن از صخره شکسته شود یا در آتش بسوزد ولی بوتل آب فلزی مقاوم است. در ضمن می توانید مثل جیم، یک علامت به عنوان نشانی روی بوتل حک کنید تا باعث نجات شما یا دیگری شود. حک کردن علامت روی بوتل فلزی را هم یاد بگیرید و همچنان از انجام این کار در حضور افرادی مثل جان فیتز جرالد، خودداری کنید.
به دنبال فرد گمشده بگردید
اگر در جریان سفر متوجه غیبت یکی از همراهان خود شدید، حماقت جیم را مرتکب نشده و کمی دنبال فرد گمشده بگردید. ببینید نشانه های مشکوکی مثل لکه ی خون روی زمین نمی بینید. زمانی که هیو گلاس دنبال جنازه ی پسرش می گردد، با کمک لکه های خون روی برف که جان فیتز جرالد فراموش کرده آن را از بین ببرد، پسرش را پیدا می کند. 
پوشیدن لباس گرم
هیو گلاس پس از اینکه خرس را می کشد، از پوستش برای خودش لباس تهیه می کند. او بدون این لباس نمی توانست زنده بماند. در نتیجه، همیشه با خود لباس گرم از پوست و خز به همراه داشته باشید مخصوصا برای مقابله با زمستان های سرد در مناطق کوهستانی افغانستان. یک بار یکی از دایی هایم تعریف می کرد، در زمستان مجبور شده به خانه ی خواهرش در روستایی دیگر برود و از میان کوه های پر از برف عبور کند. تا به خانه ی خواهرش می رسد، پایش داخل کفشش یخ می زند. بعد خواهرش، آب جوش و تشت آماده می کند تا بتواند کفش را از پایش بیرون بیاورد. در نهایت کفش با مقداری پوست پا کنده می شود. او که شانس آورد، فقط مقداری پوست پا از دست داد. اگر کسی خبرهای زمستانی را دنبال کند، متوجه می شود قطع اعضای دست و پا بر اثر یخ زدگی در هرات، صدر اخبار زمستانی در افغانستان است.
 خلاصه اینکه، موقع سفر به مناطق کوهستانی، حتما لباس، دستکش، کفش و جوراب گرم همراه خود داشته باشید. 
خوردن گوشت خام
در قسمتی از فیلم، هیو گلاس مجبور می شود گوشت خام بخورد. گوشت خام خوردن برای گوشت خواران سخت است چه برسد به لئوناردو دی کاپریو که گفته می شود، گیاهخوار است. آمادگی خوردن گوشت خام در شرایط سخت را داشته باشید، امیدوارم مبتلا به انگل نشوید. شاید بهتر باشد خوردن گوشت خام را با گوشت ماهی سالمون که در تهیه سوشی مورد استفاده قرار می گیرد، تمرین کنید. 
یاد گرفتن کمک های اولیه
در صحنه هایی که هیو گلاس، دست و پای شکسته ی خود را می بندد یا بدون داروی بیهوشی، زخم های خود را با آتش می سوزاند، اهمیت یادگرفتن کمک های اولیه برای مقابله با شرایط سخت برایمان نمایان می شود. 
آتش روشن کردن
آتش روشن کردن به زنده ماندن شما در طبیعت خیلی کمک می کند. هیو گلاس برای گرم نگه داشتن خود، دور کردن حیوانات وحشی مثل گرگ و خرس و ... از خودش و استریل کردن وسایل و بستن زخم هایش جهت جلوگیری از عفونی شدن زخم هایش، آتش روشن می کند. پس حتما یاد بگیرید چطور آتش روشن کنید؟ آتش زنه ها و آتش گیرنده ها را بشناسید. به طور مثال در مناطق کوهستانی و نزدیک سواحل، سنگ های آتش زنه زیادی برای آتش روشن کردن پیدا می شود، علف های خشک و برگ ها و مخرویط کاج ها نیز آتش گیرنده های خوبی هستند. 
خوابیدن درون بدن یک اسب مرده
یکی از صحنه های مهیج فیلم، لحظه ای است که هیو گلاس نه تنها از مردن اسبش هنگام سقوط ناراحت نمی شود، بلکه با کمک چاقویش دل و روده ی اسب را بیرون می آورد، سپس با خیال راحت داخل بدن اسب مرده می خوابد تا خودش را گرم نگه دارد. اگر با اسب و الاغ در مناطق کوهستانی سفر می کنید، حتما یاد بگیرید چگونه دل و روده ی اسب را بیرون بیاورید البته پس از مردن اسب و الاغ. در غیر این صورت می توانید کیسه ی خواب بخرید و در سفرهایتان از آن استفاده کنید. البته برای نجات از زمستان سرد کابل هم می توانید به یک کیسه ی خواب پناه ببرید. من که هنوز دل تنگ کیسه ی خوابی هستم که از لیلامی کوته سنگی خریده بودم. 
با کمک سنگ ها، ماهی بگیرید
برای ماهی گرفتن در دل طبیعت وحشی، یک راه خیلی ساده وجود دارد. مثل هیو گلاس، یک گودال کوچک کنار ساحل درست کنید، و با چند سنگ دور تا دورش را بپوشانید. ماهی ها به آن سمت شنا خواهند کرد، بعد می توانید با دستان خود ماهی ها را شکار کرده و خام خام نوش جان کنید. 
ساختن پناهگاه
ساختن پناهگاه بدون داشتن خیمه یکی دیگر از مهارت های هیو گلاس برای زنده ماندن است. در طبیعت، مواد زیادی برای ساختن پناهگاه وجود دارد، کافی است یک فرصت شناس باشید و بدانید چگونه می توانید از مواد مثل سنگ ها و درختان برای ساختن پناهگاه استفاده کنید. 
از خطرها نترسید
جان فیتز جرالد به خاطر ترس از سرخپوست ها، تصمیم می گیرد هر چه زودتر هیو گلاس را بکشد و به کمک جیم زودتر به دهکده برگردد. ترس از خطر باعث می شود جان فیتز جرالد نه تنها، اقدام به زنده به گور کردن هیو گلاس کند، بلکه پسر او را هم می کشد و حتی یک بار هم تصمیم می گیرد جیم را بکشد. اگر می خواهید در شرایط سخت زنده بمانید، هرگز از خطرهای موجود نترسید. 
شناسایی حساسیت های دشمن
هیو گلاس به خوبی از حساسیت های سرخپوستان آگاه است. به خاطر همین به پسر دورگه اش می گوید: اگر می خواهی زنده بمانی، دهانت را ببند. هاوک می گوید: آن ها صدایم را شنیدند، گلاس می گوید: آن ها کاری به صدایت ندارند، آن ها به چهره ات نگاه می کنند.  
به فکر انتقام نباش
هیو گلاس بیش از 200 مایل را به هدف انتقام گرفتن از مردانی که او را ترک و پسرش را کشته اند می پیماید. زمانی که فیتز جرالد را ملاقات می کند، جرالد بهش می گوید: تا اینجا آمدی تا انتقام بگیری؟ پس از آن لذت ببر زیرا به هیچ وجه نمی توانی پسرت را برگردانی! تلاش هیو گلاس برای انتقام گرفتن از جرالد، منجر به کشته شدن رئیسش می شود. و زمانی که او سرخپوستان را می بیند، به خاطر می آورد که انتقام دست خداست و جرالد را به دریای خروشان می سپارد تا طبیعت به روش خودش، او را مجازات کند.  
معامله کردن با دشمن
نحوه ی معامله کردن با دشمن یکی دیگر از نکات زنده ماندن در شرایط سخت است. رئیس قبیله ی سرخپوستان از یک گروه سفیدپوست می خواهد به آن ها اسب بدهند. رئیس گروه سفیدپوست می گوید: ما فقط به شما اسلحه می دهیم ولی وقتی مرد سرخپوست به آنها می گوید: شما زمین های ما را غصب می کنید، به ما اسب بدهید تا بتوانم دخترم را پیدا کنم، او قبول می کند که بهشان اسب بدهد. بعدا هیو گلاس با نجات دادن دختر مرد سرخپوست، زنده ماندن خودش را تضمین می کند.  

زانوی شادی بغل کردن در عصر تاریکی

 یادداشت: این متن در تاریخ 18 جولای 2016 نوشته شده است. 


اشاره: اگر هنوز مجموعه فیلم "بیگانه" را تماشا نکرده اید، نکاتی راجع به این مجموعه در این متن لو رفته است.


یکی از جالب ترین فیلم های علمی- تخیلی که دیده ام، مجموعه فیلم علمی- تخیلی "بیگانه" است که موضوع این مجموعه تا جایی که من برداشت کردم تمایل انسان به کشتن هم نوع خودش هست تا حمله ی یک موجود به یک سفینه ی فضایی. در اولین قسمت زنی به نام ریپلی به همراه گروهی فضانورد به فضا فرستاده می شود. پس از اینکه سفینه ی آن ها مورد حمله ی یک موجود بیگانه قرار می گیرد، تنها ریپلی موفق به نجات خود می شود. در قسمت دوم، 56 سال طول می کشد تا کمپنی که او را به فضا فرستاده، سفینه ی او را پیدا کند. بعد بهش می گویند:کمپنی گروهی از فضانوردان را به همراه اعضای خانواده شان به آن سیاره فرستاده است. ریپلی راجع به موجود بیگانه با آنان صحبت می کند ولی مسئولین کمپنی حرف های او را باور نمی کنند تا اینکه ارتباط اعضای گروه دوم با کمپنی قطع می شود و کمپنی، ریپلی را به همراه گروهی سربازان حرفه ای و ورزیده به نبرد با موجود بیگانه می فرستد. در قسمت سوم، سفینه ی فضایی ریپلی در اقیانوسی سقوط می کند و او سر از زندانی درمی آورد که خطرناک ترین قاتلان و متجاوزان جنسی در آن نگه داری می شود. از این لحاظ هیچ کس به آن زندان توجهی نمی کند ولی وقتی به کمپنی راجع به ریپلی گزارش می دهند، آن ها به سرعت هیئتی را به زندان برای گرفتن ریپلی می فرستند. تا رسیدن هیئت، موجود بیگانه تعدادی از زندانیان را می کشد. ریپلی از زندانیان می خواهد تا برنامه ای برای کشتن موجود بیگانه طراحی کند، در غیر این صورت شرکتی که ریپلی را به فضا فرستاده بود، برای گرفتن موجود بیگانه خواهد آمد و زندانیان را خواهد کشت. زندانیان حرف او را باور نمی کنند. او در جوابشان می گوید: برای شرکت فقط موجود بیگانه مهم است، من اعضای گروهم را در اولین سفر از دست دادم، سپس با حرفه ای ترین سربازان به جنگ موجودات بیگانه رفتیم ولی جان آن ها هم برای شرکت مهم نبود، حالا فکر می کنید شرکت به افرادی مثل شما که در پایان زندگی شان، خدا را پیدا کرده اند، اهمیت می دهد؟ بالاخره زندانیان متقاعد می شوند برنامه ای برای به دام انداختن موجود بیگانه طراحی کنند ولی ریپلی کمی بعد پی می برد که حامله است و اگر آن ها موفق به کشتن موجود بیگانه هم شوند، کمپنی او را که حامل تخم موجود بیگانه هست، خواهد گرفت. قسمت سوم با فداکاری و از جان گذشتگی ریپلی به پایان می رسد.
به نظرم هر کسی این مجموعه را تماشا کرده، احتمالا مثل من فداکاری ریپلی را تحسین نموده و در پایان فیلم یک آه سرد توام با امید به بقای انسانیت، از نهادش بلغور کرده است. اما زمانی که مخاطب در قسمت چهارم می بیند که کمپنی پس از 200 سال، با کمک دی.ان.ای. ریپلی، دست به خلق ریپلی و تخم موجود بیگانه در رحمش می زند؛ از خود می پرسد که هوش بشر را در همانند سازی همنوعش تحسین کند یا از قدرت بشر در تحریف تاریخ زندگی همنوعش، افسوس بخورد.
فضای هر چهار قسمت فیلم تاریک است. صد البته ما به عنوان بشر نمی توانیم از کارگردان انتظار داشته باشیم در عصر ظلمت و تاریکی که هیولای خونریزی مثل موجود بیگانه که با تخمگذاری در بدن انسان ها، به تولیدمثل می پردازد؛ تقاضای خلق فضای شاد داشته باشیم. با این حال، ریپلی همیشه ما را شاد می کند. مخصوصا زمانی که سر از زندان درمی آورد. در حالی که همه نگران حضور او و بدرفتاری زندانیان با او هستند، او بدون هیچ ترسی پشت میز غذاخوری می نشیند و همراه با زندانیان غذا می خورد. حتی زندانیان از اینکه می بینند او به عنوان یک زن از آن ها ترسی ندارد، از رفتارش به شگفت می آیند. در پایان قسمت چهارم هم ثابت می کند، ریپلی همیشه ریپلی خواهد ماند، فرق نمی کند خدا او را آفریده باشد یا کمپنی او را همانندسازی کرده باشد!
به نظرم تا زمانی که ریپلی در مجموعه فیلم های بیگانه، کیسی در "موج پنجم" و جین گری در "مردان ایکس:آخرالزمان"، بشریت را از خطر نابودی و انقراض نجات می دهند، می توان زانوی شادی بغل کرد و پشتِ قصه تمایل بشر برای کشتن هم نوع خودش تحت نام هر سیستمی که عشقش می کشد، نگشت!

حقایق جایگزین در فیلم های دختری در قطار و چراغ گاز

یادداشت: این متن در تاریخ 5 فبروری 2017 نوشته شده است.


اشاره: اگر هنوز فیلم های دختری در قطار و چراغ گاز را  تماشا نکرده اید، چند نکته راجع به فیلم ها در این متن لو رفته است.

سلطه طلبان و خودکامگان، از روش های مخربی جهت برقراری ارتباط با اطرافیان خود و به انقیاد کشاندن آنان استفاده می کنند مثل تحقیر، تجسس در امور شخصی، تهدید به انتقام کردن ولو هیچ صدمه ای به آن ها نرسانده باشید، و وحشتناک تر از اینها، استفاده از تکنیک "Alternative Facts/ حقایق جایگزین" است. حقایق جایگزین را می توان با واژه هایی از کتاب 1984 مانند "doublethink" که به باور توام دو حقیقت متضاد اشاره دارد و همچنین "Newspeak" که به بیانات گمراه کننده توسط حکومت تعبیر شده است، مقایسه کرد. ترامپ و ترامپیست ها علاقه به خصوصی به استفاده از این تکنیک دارند. ولی اگر می خواهید بدانید تکنیک حقایق جایگزین دقیقا چگونه عمل می کند، فیلم های "دختری در قطار" و "چراغ گاز" را تماشا کنید. 


فیلم دختری در قطار به کارگردانی تیت تیلور در سال 2016 ساخته شد. در این فیلم، زنی الکلی به نام ریچل، زندگی سختی پشت سر می گذارد. او همیشه به خاطر می آورد شوهرش وی را به خاطر اخراج شدن از کار، ملامت و سرزنش می کند. تام-شوهرش- پس از طلاق دادن او با زنی به نام آنا ازدواج می کند و از او صاحب فرزند می شود. آن ها خدمتکاری به نام مگان دارند که در همسایگی شان زندگی می کند و ریچل که هر روز با قطار به لندن رفت و آمد می کند، همیشه مگان و شوهرش را از قطار می بیند و تصور می کند آنان زوج خوشبختی هستند تا اینکه روزی مگان را در حال بوسیدن مردی غریبه بالای پشت بام خانه اش می بیند. عصر آن روز پس از نوشیدن الکل در بار، به سوی خانه مگان حرکت می کند ولی با سر و وضعی خون آلود به خانه برمی گردد و روز بعد اعلامیه مفقودی مگان را در روزنامه می بیند. پلیس از ریچل بازجویی می کند ولی او چیزی به خاطر نمی آورد حتی نمی داند چرا لباس هایش خونی است؟ پلیس به او می گوید: دیگر دور و بر خانه ی شوهر سابقش ظاهر نشود ولی او از ترس اینکه مبادا بلایی سر مگان آورده باشد، شروع به تحقیق راجع به ماجرا می کند. روزی ریچل در قطار با همسر رئیس شوهر سابقش برخورد می کند، ریچل به خاطر رفتار بدش با او عذرخواهی می کند ولی او در جوابش می گوید: تو کاری نکرده ای ریچل، شوهرت با همه در محل کار ارتباط جنسی داشت، به خاطر همین از کار اخراج شد. 

فیلم چراغ گاز به کارگردانی جورج کیوکر در سال 1944 ساخته شد. در این فیلم، زنی به نام پایولا عاشق جوانی پیانیست به نام گرگوری می شود و پس از ازدواج با او در ایتالیا به خانه ای در لندن که از خاله اش آلیس بهش ارث رسیده، زندگی می کند. از همان لحظه ورود که پایولا نامه ای میان نت های خاله اش پیدا می کند، گرگوری او را متهم به انجام کارهایی می کند که او اصلا به خاطر نمی آورد و به مرور زمان پایولا به سلامت عقل خودش شک می کند. همسرش هم تلاش می کند به او بقبولاند که مشکل روحی دارد تا بتواند او را در شفاخانه روانی بستری کند.
ولی سلطه طلبان چگونه از تکنیک حقایق جایگزین برای شستشوی مغزی و دستکاری افکار عمومی استفاده می کنند؟ تکنیک حقایق جایگزین شبیه تکنیک چراغ گاز (اصطلاحی برگرفته از فیلم چراغ گاز) عمل می کند که مراحل تکنیک چراغ گاز عبارتند از:

1. آن ها به شما دروغ های عجیب و غریب می گویند: در فیلم دختری در قطار، تام به راچل می گوید: او در مهمانی، ظرف غذا را به سوی دیوار پرتاب کرده و به خانم رئیسش بی احترامی نموده است و در فیلم چراغ گاز، گرگوری نامه را پنهان کرده و به پایولا می گوید: نامه ای وجود نداشته است.

2. آن ها سخنان خود را حتی اگر مدرک قوی داشته باشید، انکار می کنند: در فیلم چراغ گاز، هر بار گرگوری از خانه خارج می شود؛ چراغ های اتاق پایولا کم نورتر شده و او صدای پاهایی روی سقف اتاقش می شنود ولی قبل از برگشتن شوهرش به خانه، چراغ ها دوباره پرنور می گردند. گرگوری همیشه حرف های پایولا را انکار می کند. 


3. آن ها از چیزهایی که برای شما ارزشمند هستند یا قرابت زیادی به شما دارد، به عنوان مهمات استفاده می کنند: در فیلم دختری در قطار، راچل دارای فرزند نمی شود و آنا و تام از این می ترسند مبادا روزی راچل، فرزند آن ها را برباید در حالی که او هرگز چنین قصدی ندارد و در فیلم چراغ گاز، گرگوری به پایولا می گوید: مادر و خاله اش هر دو دیوانه بودند و خاله او در شفاخانه ای روانی فوت است. 

4. آن ها شما را به یک جنگ فرسایشی می برند: در فیلم دختری در قطار، تام همواره راچل را مقصر اعلام می کند و او همیشه در خلوتش با خود درگیر است. پایولا در چراغ گاز هم وضعیتی شبیه راچل دارد.


5. حرف و عمل آن ها یکی نیست: در فیلم دختری در قطار، تام به راچل می گوید: من معشوقه دیگری اختیار کردم چون تو زن ناراحتی هستی. در فیلم چراغ گاز، گرگوری از ترس اینکه هویت واقعیش افشا نشود؛ با عصبانیت نامه را از دست پایولا می قاپد و به او می گوید: به خاطر اینکه تو از همه چیز در این خانه می ترسی، همه چیز را به خاطر آسایش تو به اتاقی بالا منتقل می کنیم. 

6. آن ها با استفاده از شیوه تقویت مثبت، شما را گیج می کنند: گرگوری، هر از گاهی پایولا را به مهمانی می برد تا پایولا فکر کند او شوهر خوبی است و هرگز به او شک نکند. 

7. آن ها می دانند که آشفتگی، مردم را تضعیف می کند: سلطه طلبانی مثل تام و گرگوری می دانند که آشفتگی درونی باعث تضعیف و ایجاد شک نسبت به خودتان خواهد شد، به خاطر همین همیشه تلاش می کنند تا شما را آشفته کنند. 


8. آن ها فرافکنی می کنند: سلطه طلبان در انجام اعمال زشت، خبره هستند و اعتماد به نفس کافی برای نسبت دادن اعمال زشتشان به قربانی خود دارند. این کار را تا اندازه ای تکرار می کنند تا قربانی را مجبور به مقابله به مثل و دفاع کنند. در فیلم دختری در قطار، تام به راچل می گوید: "تو مثل سگ هایی هستی که کسی آن ها را نمی خواهد و با اینکه با آن ها بدرفتاری می کنند ولی همچنان گریه کنان نزد صاحبشان برمی گردند و برایشان دم تکان می دهند". 

9. آن ها تلاش می کنند مردم را علیه شما بسیج کنند: در فیلم دختری در قطار، تام به اندازه ای به راچل و بقیه می گوید: که او الکلی است و همیشه اعمال بدش را پس از نوشیدن الکل، فراموش می کند که راچل همواره فکر می کند، حق با تام است. گرگوری هم آنقدر به پایولا می گوید: تو همه چیز را فراموش می کنی که گاهی نانسی و الیزابت هم به او می گویند: فراموشکار. 

10. آن ها به شما و دیگران می گویند: شما دیوانه هستید: سلطه طلبان، همواره افرادی را استخدام می کنند تا علیه قربانی جبهه بگیرند. در فیلم دختری در قطار، تام به آنا می گوید: راچل، دیوانه است. بدین طریق، او را برای ازدواج با خودش فریب می دهد و پس از به دنیا آمدن فرزندشان، آنا همواره نگران است مبادا راچل، فرزند آن ها را بدزدد. در فیلم چراغ گاز، نانسی از پایولا خوشش نمی آید و با او برخورد سردی دارد.

11. آن ها به شما می گویند که هر کسی به جز آن ها دروغگوست: در فیلم چراغ گاز، گرگوری به پایولا می گوید: راجع به خاله ات تحقیق کردم، او روانی بود و در شفاخانه ای روانی درگذشت. پایولا تلاش می کند تا با بلندخوانی روی خواندن کتابی تمرکز کند ولی همواره حرف های گرگوری به یادش می آید. یک بار هم گرگوری به او می گوید: هیچ نامه ای در دستت نبود و بعدا پایولا نامه را در کشوی میزش پیدا می کند.

تکنیک چراغ گاز، روش مخرب و فرساینده ای است و حتی باهوش ترین افراد هم فریب می خورند. مراحل چراغ گاز را تمرین کنید تا کمتر فریب بخورید. متاسفانه اجتناب از فریب نخوردن، کار سخت و طاقت فرسایی است. 

فیلم پندتنگ: چینی نازک وحدت و یگانگی

  فیلم مالزیایی دیستوپیایی پندتنگ یا مهاجران از شب 21 دسامبر سال جاری روی یوتیوب گذاشته شده است. این اولین فیلم مالزیایی است که با کمک مالی ...